شبلی مرد عارفی بود که شاگردان زیادی داشت،وحتی مردم عامه هم مرید او بودند،وآوازه اش همه جا پیچیده بود،روزی شبلی به شهر دیگری میره،اون زمان که عکس وبنر ....نبود که همه همدیگر بشناسن،شبلی میره دم در نانوایی،وچون لباس درستی نپوشیده بود نانوا بهش نان نداد،شبلی رفت،مردی که آنجا بود،همشهری شبلی بود،به نانوا گفت این مرد را میشناسی،گفت نه،گفت این شبلی بود،نانوا گفت من از مریدان اویم،دوید دنبال شبلی،که آقا من میخوام با شما باشم،شاگرد شما باشم،شبلی قبول نکرد،نانوا گفت اگر قبول کنی من امشب تمام آبادی را شام میدهم،شبلی قبول کرد،وقتی همه شام خوردند،نانوا گفت شبلی،من یه سوال دارم،گفت بپرس،گفت دوزخ یعنی چه،شبلی جواب داد دوزخ یعنی اینکه تو برای رضای خدا،یک نان به شبلی ندادی،ولی برای رضایت دل شبلی یک آبادی را شام دادی.