تنها نشسته بود،به زانوی خسته اش
آهی کشید از دل از هم گسسته اش
اشکش زگوشه های دو چشمش چکید تا؛
افتاد یاد مادر پهلو شکسته اش
یک کوچه و مادر و طفلی کنار هم
یک درب نیم سوخته و سرو پشت خم
در ذهن او تمام مِحَن در مرور بود
کآنجا بقیع بود و سکوت و غبار غم
یک سو چهار پشته ی خشتیِ خشک دید
ابروی خود زِفرطِ غضب سوی هم کشید
آنجا چهار جلوه یِ حق زیر خاک بود
دستِ کسی،ولی به زیارت نمی رسید
از خاطرش گذشت، که تابوت پیکری،
آن هم حسن ترین گلِ باغِ پیمبری،
در زیر تیرهایِ جفا پیش اهرِمَن،
تشییع شد، میانِ غریبی،ستمگری
از زیرِ خاک یافت در آنجا سه نور عین
غیر از حسن،سه دستِ گل از مزرع حسین
آقای ساجدین و شکافنده ی علوم
صادقترینِ اهل بشر در دو عالمین
شمشیر را کشید،به زانویِ خود نشست
بر سینه،جوشن و کمرِ رزمِ خویش بست
با خود مدام زمزمه می کرد جمله ای:
((تا انتقام چیز زیادی نمانده است)) محمد معتمدی(سپهر)
- ۰ نظر
- ۰۳ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۵۱