داستان عظمت یک مادر ( مادر شهیدان توتونکار)
عادت حجاب منزل ما اینگونه بود که برای حضور در خارج از منزل از پوشیه برای چهره استفاده میکردیم. کمتر فروشنده محلی بود که بداند کیستم و یا من را بشناسد.
روزی برای خرید سبزی به مغازه مراجعه نمودم ، در اثناء خرید متوجه شدم که ماشینی از برادران سپاه نگه داشت و جوانی با لباس سپاه پیاده شد و از مغازه دار پرسید: آیا منزل آقای توتونکار را میشناسید؟ قبل از جواب مغازه دار ، من گفتم بله من میشناسم. خبری هست؟ جوان سپاهی گفت بلی فرزند دوم ایشان یعنی حسن آقا در جبهه به درجه رفیع شهادت نائل شده اند و ما باید این خبر را به خانواده ایشان ابلاغ کنیم و این هم نامه ابلاغ شهادت میباشد.
من هم محکم به ایشان گفتم به دنبال من بیایید. آمدند تا درب منزل و من گفتم که منزل همین است. سپس کلید درآورده و قفل درب را باز نمودم و داخل شدم. سپس به سمت آن جوان برگشته و گفتم: نامه شهادت فرزندم را به من بده.
جوان به شدت متاثر شد و حالش به هم خورد. و من شروع به دلداری او نمودم.
بعد از رفتن آنها دیدم که نمیشود دست روی دست گذاشت و باید کاری کرد. رفتم سراغ تنها پسرم یعنی حسین. داشت در منزل بنایی میکرد. آرام به او گفتم که دستانت را بشور که خبری دارم. باید با من به منزل ما بیایی.
او هم خیلی ساده جواب داد که کمی صبر نمائید این کار الان تمام میشود. وقتی اصرار من را دید ، بدون آنکه دستانش را بشوید رو به من آمد و پرسید: چیزی شده است؟ و من هم گفتم بعله خدا بر ما منت گذاشته است و فرزندم حسن را پذیرفته است و او نیز به درجه رفیع شهادت نائل شده است.
و حسین نیز همانند آن جوان سپاهی بشدت متاثر شده و من مجبور شدم او را نیز آرام کنم.