ما ادّعایی نداریم دیگران می گویند شما چراغید!
یادداشت ارسالی/ما ادّعایی نداریم دیگران می گویند شما چراغید! به قلم “معروف آشنا” دبیر دینی و عربی شهرستان سروآباد استان کردستان
من معلّمم، پس هستم امّا مدّتی است دیگر نیستم، دیگر آن معلّم بانشاط و پرانرژی سالهای سخت نخست نیستم! دیگر آن راهنما و چراغ شبهای تار زندگی نیستم، دیگر خود، شب تارم، محتاج چراغم، محتاجم ساختند تا نتابم، تا ندرخشم! چنین به نظر می رسد دستانی کوته بین! معلّم را از حرکت بازداشته است، شاید مصلحت را در آن دیده اند که دهان معلّم بسته بماند تا درهای ثروت برای جمعی قلیل باز باشد! ما ادّعایی نداریم دیگران می گویند شما چراغید! هرچند نور ما را در حد یک «شمع» کاسته اند که خواسته اند اگر سوختیم دودمان چنان اندک باشد که خواب شیرین کسی را آشفته نسازد! آری به چراغ بودنم معترفم، چراغی که وقتی روشن شود، دزدان عقب نشینی می کنند. چراغی ام که می خواهند با «پف» کردن نورم، در دریای گل آلود ظلمات، ماهی شهوات بگیرند. اگر بتوانم ثابت کنم که «نور» هستم دیگر کسی با دهان خویش نتواند خاموشم سازد! نمی تواند فراموشم سازد! آری معلّم چراغ است امّا یک چراغ نفتی که پیوسته در خود می سوزد، «نفتش» را از او گرفته اند! نایش را بریده اند، بی نای و نوا گشته است! زبان دفاع از خودش را هم بریده اند! معلّم چراغ است، چراغی بی فروغ، همچون یک دروغ، دروغی شیرین چون زندگی و حقیقتی تلخ چون مرگ! من تا توانستم ساختم امّا بالآخره باختم، وای بر چراغ بی فروغ معلّم! وای بر روزی که همه، نقش معلّم بازی کنند و معلّم، خود در حاشیه بمیرد! گویند «جنیان» دیده نمی شوند به گمانم «جن» شده ام! مدتی است دیده نمی شوم، در گذشته می ساختم امروز هم می سازم امّا نه دیگران را که با مشکلاتم می سازم! می سوزم و خیال می کنم مشغول ساختنم! بیچاره من که هنوز فکر می کنم «انسان ساز»م! امّا در خود مانده ام و راهم را گم کرده ام. منِ شیفته خدمت بودم تشنگان قدرت مغلوبم نمودند! خطابم با توست ای معلّم! تنها گوشی که برای شنیدن می شناسم تویی! ((سخن دوست نگویم مگر به حضرت دوست! – که آشنا سخن آشنا نگه دارد!)) می دانم کار تو سخت است؛ سخت ترین کار دنیا یعنی «تفکّر»! امّا مردم تو را با ظاهر آراسته ات می شناسند و از درون آشفته ات بی خبرانند! تازه بعد از سالها تعلیم و تعلّم دریافتم که معلّمی، حراج کردن سرمایه فکری به ارزان ترین قیمت است. در آستانه «هفته معلّم»، موجی از بی صبری ها در میان قربانیان بی مهری ها دلم را می آزارد! علّت کم قدری معلّم را در او نباید جُست هرچند کسی منکر نیست که قبل از آنکه معلّم، یک معلّم باشد یک انسان است و انسان، ممکن الخطایی است که خطای فردی را هیچ خردمندی به حساب جمعی بزرگمنش نخواهد نوشت. استادی می گفت: معلّم بی قدر نیست، معلّمِ بی قدر، بی قدر است! و این را برای رعایت جانب انصاف نوشتم گرچه جامعه معلّمان ایران، لیاقت صدور اندوخته های خویش به تمام جهان را دارا هستند! درد من این است گاهی فراموش می شویم! در جامعه ای که عصا را از کور می دزدند کسی کور را سرزنش نخواهد کرد که چرا قادر به طیّ طریق نیست! دانش آموزانم را با دستان خسته ام در قلّه ها نگه داشته ام، گاهی از بالا که می نگرند حقیرم می پندارند! در کلاس من فرزندان تمام اقشار جامعه نشسته اند، فرزندان «طلاق» را باید تحمّل کرد و با روحیه شکننده اشان ساخت! با فرزندان «اعتیاد» باید مدارا کرد و با بی تربیتی هایشان کنار آمد! فرزندان «یتیم» را باید نوازش کرد و کمبود مهرشان را جبران کرد، فرزندان «ناهنجار» را – که محصول اختلافات خانوادگی اند- باید هدایت داد! به فرزندان «کار» باید استراحت داد، فرزندان والدین «بی بند و بار» را باید سر به راه کرد، فخرفروشی فرزندان «سرمایه دار» را باید تعدیل کرد، فرزندان «کمرو» را به بطن جامعه باید بازگرداند، نازپروردگی فرزندان «مرفّه» را باید تعادل بخشید، فرزندان «بدسرپرست» را حکیمانه و صبورانه باید سرپرستی کرد، فرزندان «بی سرپرست» را با آغوش مهر پدری باید آشنا ساخت! همه این مزاج های تلخ و شیرین با صداهای دلنواز یا گوشخراششان در یک اتاق چند متری، گرد شمع سوخته معلّم حلقه می زنند و بازتاب و پژواک این صداها هر روز چون موریانه، ذهن او را می خورد و تارهای خستگی بر تن رنجدیده اش می تند و فرسوده اش می سازد و در بیرون از این اتاق رؤیاها! بزرگان، «زیادی» و «مصرفی» اش خوانند، و اینچنین است که کم کم می شکند، جنس او از آهن و سنگ که نیست! از گوشت و خون و عصب و هورمون است. «سردردها» اوّلین هدیه دانش آموزان به «معلّم» اند که با شروع بازنشستگی به سراغش می آیند. «بازنشستگی» یعنی آغاز حملات عصبی در مغز متلاشی شده ی معلّمی که ظاهر آراسته اش یک عمر، غلط انداز بوده است! اگر من در اثر بی حالی و بی خیالی ام انتقام بالادستان را از زیردستانم بگیرم -گیرم وجدانم را هم نادیده گیرم- دود آتش خودساخته در چشمان خودم خواهد رفت. دانش آموزی که پزشکی را از من آموخته است آمپولی به فرزندم تزریق خواهد کرد که معلولش خواهد ساخت! و این افکار مرا دیوانه می سازد و مردم هم از آن طرف دنیاپرستم خوانند و به عینه هم می بینند که من محتاج آنانم امّا فریادم را نمی شنوند اینجاست که باید کاری کرد و جوری دیگر باید دید! والدینی را می شناسم که از فرزندان – جگرگوشه های خویش- به ستوه آمده اند و دست دعا به آسمان دارند که کاش روزهای تعطیل، از تقویم برچیده شود و بار سنگین تربیت و رنجهایش به دامان مدرسه بر گردد. من هم دیگر از تضاد تربیتی «خانه و مدرسه» خسته ام! از تقابل پیوسته فرمول «ظالم و مظلوم» دلشکسته ام. دیگر در انشایم نمی آورم که (علم بهتر است یا ثروت)! چون از قبل می دانم پاسخ شاگردانم را. امّا خود هنوز باورم بر این است که «علم» و «ثروت» دو بال پروازند، سنگینی هرکدام بر دیگری موجب اختلال پرواز است. گرچه چنین به نظر آید که گر ثروت از «در» آید علم از «پنجره» در می رود! در روزگاری که سرمایه، تنها نشان برتری است «مدرسه» تفریحگاهی بیش نیست، زنگ تفریحی برای رفع خستگی های خانه است! مقصد نیست بلکه پلی است برای دریافت مدرک و صعود به دنیای قدرت و شهرت! و در چنین سیستمی، مدرسه، فقط کارگاه صدور مدرک است و چه غریبم من در این خانه خشک بی روح که «مدرسه»اش خوانند! معلّم در این کارگاه مدرک سازی، «ربات» دست قدرت هاست و هر وقت خود را محتاج او ندانند زیادی اش جلوه دهند. در حالی که الفبای (ز،ی،ا،د) را او به آنان آموخته است و چه خون دلها و گچ روی تخته هایی که نخورد و پا به پا بردشان به مهر، تا برای خود کسی شدند! کار معلّم تکرار است و باز هم تکرار می کنم که مدرسه معدنی گشته است برای ذوب شدن مغز معلّمان در کوره ی ضربات صداهای ناهنجار که هر روز تکرار می شوند و همچو خوره او را می خورند و قبل از بازنشستگی جسمش، روحش را بازنشست می کنند! و این معلّم با تمام دغدغه هایی که ذکرشان رفت مزدی ناچیز می گیرد و او را به پیامبران منتسب ساخته اند تا ادعای ارث مادی نکند و این مزد اندکش او را فقیر و حقیر ساخته است که چشم امیدش به سخاوت دستان والدینی است که مدرسه می سازند و مدرسه می چرخانند و عوامل مدرسه را آنگونه که خود می خواهند می گردانند! معلّم که خود، روزی شمع انجمن بود گدای لطف انجمن اولیاست! وااسفا به حال چنین معلّمی که پول والدین را صرف فرزندش می کند و به خاطر این کار سرزنش می شود! امّا ای دل خسته، این همه شکسته نباش، این نیز بگذرد، صبری باید و رمقی، امیدی باید و شوقی! هنوز هم باور دارم که تو انسان سازی، تو در همین باغ بی ثمر، باز درختانی خواهی کاشت که زنده و سرزنده اند، به بار خواهند نشست، زیر سایه اشان آسوده خواهی نشست و اندکی صبر پیشه کن و به آسمان بیندیش؛ کسی آن بالا تو را به دقت زیر نظر دارد!
- ۹۴/۰۲/۱۵