احساس خطر از درخشش امام موسی بن جعفر علیه السلام
توطئه ی هارون برای شهادت امام کاظم علیه السلام
فردا، 25 رجب، روز شهادت حضرت امام کاظم علیه السلام است. مناسب است مطالبی را نیز در مورد آن حضرت ذکر کنیم و به محضر مقدّسشان عرض ادب نماییم؛
هارون از طرق مختلف می کوشید آن حضرت را به شهادت برساند، به هر کدام از فرماندهان لشکرش پیشنهاد قتل امام علیه السلام را می کرد اجابت نمی کردند تا اینکه به نقل مرحوم علاّمه ی مجلسی (ره) از یک کشور غیر اسلامی افرادی را خواست، پنجاه نفر برای او فرستادند که به شرارت شناخته شده بودند. اوّل امتحانشان کرد و پرسید: خدای شما کیست؟ دین شما چیست؟ گفتند: ما خدایی نمی شناسیم و دینی نداریم! حتّی زبانِ عربی هم نمی دانستند. گفت: اینها برای این کار خوبند. همه را به زندان فرستاد که امام علیه السلام را به قتل برسانند. خودش هم از دریچه ی مشرف به زندان تماشا می کرد که چه می کنند. دید وقتی وارد زندان شدند در حالی که شمشیرها به دستشان بود تا چشمشان به امام علیه السلام افتاد بدنشان شروع به لرزیدن کرد و شمشیرها از دستشان افتاد و نتوانستند بایستند و در مقابل امام علیه السلام به زمین افتادند؛ امام دست بر سرشان می کشید و ابراز ملاطفت می فرمود. هارون دید بدتر شد. اگر این جریان در میان مردم منتشر شود رسوایی او بیشتر خواهد شد. دستور داد آنها را بی سر و صدا از بغداد بیرونشان کنند. آنها هم بدون اجازه خواستن از هارون سوار شدند و رفتند. امام کاظم علیه السلام مراقب بود که سکینه ی روحی و ایمان اصحابش را حفظ کند. به بعضی می فرمود: در دستگاه حکومت هارون نباشید، و به بعضی دیگر می فرمود: شما باید در آنجا باشید.
سفارش امام کاظم علیه السلام به صفوان که یاور ظالم مباش!
صفوان بن مهران، یک مرد سرمایه دار و شتردار بود و به مردم شتر کرایه میداد؛ مانند کسانی که امروز وسیله ی نقلیه دارند و کرایه می دهند. صفوان نزد هارون منزلتی داشت و در سفرها به او شتر کرایه می داد، ضمن اینکه از محبّین امام کاظم علیه السلام هم بود. امام علیه السلام او را احضار کردند و فرمودند : من تو را آدم خوبی می دانم، ولی یک کار تو بد است! عرض کرد: آقا؛ آن کار چیست؟ بفرمایید تا آن را ترک کنم. فرمود: شترهای خود را به این مرد (هارون) کرایه میدهی، این کار تو را نمی پسندم. عرض کرد: من شترها را در سفر معصیت به او نمی دهم، در سفر حجّ به او کرایه می دهم و خودم همراهشان نمی روم، کارگران من می روند. فرمود: آیا بقیه کرایه اش می ماند تا برگردد و بدهد یا خیر؟ گفت: بله، مقداری را اوّل می دهد و بقیه را بعد از مراجعت. فرمود: طبعاً دوست داری که او زنده بماند تا برگردد و پول تو را بدهد. آیا اینطور نیست؟ گفت: بله، همین طور است. فرمود :
(مَنْ أحَبَّ بَقاءَهُمْ فَهُوَ مِنْهُمْ) ؛
«هر که دوستدار زنده ماندن ظالمان باشد از آنها حساب میشود. »
او سخت دگرگون و وحشت زده شد، رفت و تمام شتران خود را فروخت تا آخر عمری در جرگه ی ظالمان نباشد. هارون فهمید و او را احضار کرد. گفت: شنیده ام شترانت را فروخته ای، چرا؟ گفت: بله، چون پیر شده ام و نمی توانم خودم همراه شترها بروم، کارگران هم خوب نمی رسند، ناچار آنها را فروختم. گفت: نه، مطلب این نیست، می دانم چرا فروختی، تو به دستور موسی بن جعفر این کار را کرده ای! اگر سابقه ی دوستی دیرینه ام با تو نبود تو را می کشتم.
سفارش امام کاظم علیه السلام به علی بن یقطین که یاور مظلوم باش !
امّا از آن طرف به علیّ بن یقطین می فرمود : تو در دستگاه هارون بمان. او منصب وزارت داشت؛ یعنی، شخص دوّم مملکت آن روز بود. چندی بعد آمد و گفت: آقا؛ من از دستگاه حکومت خسته شده ام، میخواهم استعفا کنم و کنار بیایم. فرمود: نه، تو باید آنجا بمانی!!
(فَإنَّ لَنا بِکَ اُنْساً وَ لاِخْوانِکَ بِکَ عِزّاً) ؛
«بودن تو در آنجا مایه ی آرامش قلب ما و موجب عزّت مسلمانان است. »
بعد فرمود: تو ضمانت یک کار را به من بده، من هم ضمانت سه چیز را به تو می دهم. تو ضمانت کن که هرگاه شیعیان ما در دستگاه هارون گرفتار شدند کمکشان کنی و حلّ مشکل نموده و از گرفتاری نجاتشان بدهی، من هم ضمانت میکنم که هرگز شمشیر به تو اصابت نکند و هرگز زیر سقف زندان نروی و فقر هم به خانه ات راه نیابد.
خودش سالها در زندان می مانَد ولی میکوشَد که دوستانش ـ آنها که خدمتگذار مردمند ـ آسوده و محترم بمانند. دورادور هم مراقب علیّ بن یقطین بود که اگر مشکلی برایش پیش آمد در مقام حلّ آن برآید.
شگفتی علی بن یقطین از نامه ی امام علیه السلام !
مسئله ای در میان شیعه پیش آمد که آیا در وضو از سرِ انگشتان پا تا روی قبّه باید مسح کشید یا از قبّه ی پا تا سرِ انگشتان؟
علیّ بن یقطین به امام علیه السلام که در حجاز بودند نامه ای نوشت و این مطلب را سؤال کرد. جواب نامه به خط خود امام علیه السلام آمد که تو از این به بعد این طور وضو بگیر: صورتت را بشوی، دستها را از سرِ انگشتها تا مِرفَق بشوی، بعد تمام سر را و ظاهر و باطن گوشها را مسح کن، بعد پاها را هم بشوی.
علیّ بن یقطین نامه را که خواند تعجّب کرد که این دستور وضوی سنّی است! وضوی شیعه مسلّم به این کیفیت نیست. ولی گفت: من وظیفه ای جز تبعیّت از دستور امام ندارم و باید به همین کیفیت وضو بگیرم. مدّتی گذشت تا اینکه دشمنان علیّ بن یقطین از او نزد هارون سعایت کردند و به او گفتند: این علیّ بن یقطین که نزد شما این قدر قربِ منزلت دارد ؛رافضی و از دوستان موسی بن جعفر است و در خفا برای روی کار آمدن او فعالیّت دارد. او گفت: من که هیچ نقصی در او ندیده ام و باور نمی کنم. عاقبت گفتند : در وضو او را امتحان کن! ـ چون یک اختلاف روشنی که سنّی با شیعه دارد در وضو است ـ در خلوت مراقب او باش و ببین چطور وضو می گیرد. علیّ بن یقطین نیز عادت داشت که در جای خلوت وضو بگیرد و نماز بخواند. یک روز هارون او را به بهانه ی اینکه کار ضروری دارد در کاخ، نزد خود نگه داشت. موقع نماز که شد او به جای خلوتی رفت تا وضو بگیرد. هارون از جایی که او نبیند مراقبش بود امّا دید او بر خلاف گفته ی سعایت کنندگان به همان کیفیت اهل تسنّن وضو گرفت نه به روش رافضیان. دیگر از شدّت خوشحالی نتوانست خودش را نگه دارد. از مخفیگاه بیرون آمد و گفت: به خدا قسم، دیگر حرف کسی را درباره ات قبول نمی کنم، دروغ میگفتند که تو رافضی هستی، من معتقد شدم که تو مردی صادق و امین هستی و هر کس درباره ات حرفی بزند دیگر باور نخواهم کرد.
چند روز دیگر از طرف امام علیه السلام نامه آمد که از این به بعد به همان کیفیت سابق خود وضو بگیر که محذور برطرف شد.
به مناسبت فردا که روز شهادتشان است این چند جمله را عرض میکنیم :
(أللّهُمَّ صَلِّ عَلیََ مُوسَی بْنِ جَعْفَرٍ وَصِیِّ اْلاَبْرارِ وَ إمامِ اْلاَخْیارِ الَّذِی کانَ یُحْیِی اللَّیْلَ بِالسَّهَرِ إلَی السَّحَرِ بِمُواصَلَةِ اْلاِسْتِغْفارِ) ؛
چهار یا هفت یا چهارده سال از این زندان به آن زندان منتقلش کردند. دوستانش شنیده بودند که همین روزها امام علیه السلام را آزاد می کنند. می آمدند پشت دیوار زندان می ایستادند و در کوچه ها می نشستند و انتظار می کشیدند تا کی شود امامشان را زیارت کنند. ناگهان روز 25 رجب دیدند درِ زندان باز شد و یک جنازه بیرون آمد، در حالی که چهار نفر آن را روی دوش گرفته اند. وقتی سلیمان، عموی هارون باخبر شد دید این کار حتّی برای سیاستِ هارون نیز صحیح نیست. دستور داد پسرانش رفتند و جنازه را گرفته و اعلام کردند تا اینکه مردم برای تشییع آمده و با جلالت تمام امام هفتم علیه السلام را دفن کردند.
امّا در کربلا، روز عاشورا چه کردند؟ ساعت آخرِ روز، صدای تکبیر از لشکر دشمن بلند شد، چه شده است؟! نگاه کردند دیدند رأس مطهّر امام علیه السلام بالای نیزه است.
صَلَّی اللهُ عَلَیْکَ یا مَوْلینا، یا أبا عَبْدِ اللهِ الْحُسَیْنِ.
و السّلام علیکم و رحمة الله و برکاته
حضرت آیت الله سید محمد ضیاء آبادی ؛تفسیر سوره توبه جلد 1 صفحه 109 الی 113
- ۹۵/۰۲/۱۳