وسط مدرسه بمبی افتاد
گفت ناظم: "همگی بیحرکت"
هر کسی ماند سر جای خودش
همگی ساکت و آرام... فقط...
برخلاف همه از کنج حیاط
دختری پا شد و آرام آرام
بیتوجّه به تذکّرها رفت
بغل بمب و به او گفت: "سلام!
چه عجب! آمدی از راه آخر
سالها هست که من منتظرم
مانده بودم که کجا جز دشمن
میشود از تو شکایت ببرم؟
بیوفا! این همه تأخیر چرا؟
تو نگفتی که پدر منتظر است؟
یا از آن روز کذا تا امروز
مادرم یکسره چشمش به در است؟
آمدی و همه را غیر از من
با خودت بردی و تنها ماندم"
زیر لب زمزمهای کرد سپس
گفت: "من اشهد خود را خواندم"
بمب را تنگ در آغوش گرفت
زود از مدرسهشان زد بیرون
بمب لبخند زد و پشت سرش
آب پاشید... زمین شد گلگون...
{رضا احسانپور}