روایت شهادت امیر کبیر
دوران صدارت میرزا تقی خان به پایان رسیده بود. ناصرالدین شاه فرمان قتل او را امضا کرده و به دست دژخیمان داده بود. قرار بود حاجب الدوله کار را یکسره کند؛ شخصی که بارها طعم مهربانی امیرکبیر را چشیده بود. شامگاه شنبه، 20 دی ماه 1230، حاجب الدوله نزد امیر آمد و به او گفت: شاه از وضعیت پیش آمده متأسف هستند و برای امیر خلعتی ارسال کرده اند؛ لازم است برای پوشیدن آن استحمام کنید. امیر به حمام رفت؛ در رختکن حمام نشست؛ می دانست که معنای این لطف بی موقع چیزی جز قصد جان او نیست. مأموران مقابل در حمام ایستادند تا کسی وارد نشود؛ آن گاه حاجب الدوله به همراه جلاد وارد شد و حکم قتل امیر را به دستش داد و او آرام و باوقار آن را از نظر گذراند. حاجب الدوله مرهون لطف امیر بود. او مقام خود را از میرزاتقی خان داشت. شاید به همین دلیل بود که امیرکبیر گمان می کرد اگر در این دقایق آخر از او چیزی بخواهد، دست رد به سینه او نخواهد زد. این بود که گفت: اجازه بده تا نامه ای به شاه بنویسم؛ اما حاجب الدوله نپذیرفت. امیر ادامه داد: لااقل بگذار با همسر و فرزندانم خداحافظی کنم؛ اما جلاد زیر بار نرفت. امیر دیگر تقاضای خود را تکرار نکرد؛ آرام برخاست و غسل کرد؛ لُنگی به دور کمر خود بست و لُنگی بر دوش خود انداخت. آن گاه در میان گرم خانه نشست، رو به حاجب الدوله کرد و گفت: همین قدر بدان که این پادشاه نادان مملکت ایران را بر باد خواهد داد. جلاد پاسخ داد: صلاح مملکت خویش خسروان دانند! به اشاره حاجب الدوله، جلاد رگ هر دو دست امیر را برید. او با آرامش به فوران خون سرخ خویش نگریست و شهادتین را بر زبان جاری کرد. لحظاتی بعد خون امیر کف حمام را پوشانده بود؛ دیگر در بدن پرتوانش رمقی باقی نمانده بود. حاجب الدوله از جلاد خواست تا کار را یکسره کند. جلادِ بی شرم بی درنگ با پای خود ضربه ای به بدن امیر کوفت و پیکر نیمه جان او را بر زمین انداخت، آن گاه پارچه ای در دهان او فرو کرد و به زندگی سراسر شرافت میرزاتقی خان خاتمه داد.