بدترین و بهترین مردم شهر
در یک میهمانی خانوادگی ، عمویم این داستان را که سالها پیش از یک روحانی شنیده بود تعریف کرد:
روزی پیامبری از خدا خواست که بدترین مردم شهر را به او نشان دهد. وحی آمد که فردا صبح زود برو کنار دروازه شهر. اولین نفری که از شهر خارج می شود ، بدترین مردم شهر است.
آن پیامبر صبح زود نزدیک دروازه شهر رفت. دید اولین کسی که از شهر خارج شد ، پیرمردی بود که همراه فرزندش بر الاغی سوار بودند...
پیامبر دوباره از خد ا درخواست کرد که خدایا! بهترین مردم شهر را به من نشان بده.
وحی آمد که شب نزدیک دروازه شهر برو. آخرین نفری که وارد شهر می شود ، بهترین مردم است. آن پیامبر شب کنار دروازه شهر رفت و دید آخرین نفری که وارد شهر شد ، همان پیرمرد و بچه اش بودند که صبح دیده بود!
پیامبر از خدا سئوال کرد: چگونه این شخص ، صبح ، بدترین مردم بود ولی شب ، بهترین مردم شد؟ وحی آمد: برو از او بپرس که صبح که از شهر بیرون می رفتید با بچه ات درباره چی صحبت می کردید؟ پیامبر رفت و همین سئوال را از آن مرد پرسید. پیرمرد گفت:
صبح که با بچه ام داشتیم از شهر بیرون میرفتیم تا به زمین کشاورزی مان برویم و غله های خودمان را درو کنیم ، فرزندم پرسید:
پدر! غله های ما چقدر است؟ گفتم: فلان مقدار.
فرزندم گفت: کسی هست که بیشتر از ما غله داشته باشد؟
گفتم: آری ، غله های فلانی ، فلان مقدار است.
فرزندم گفت: کسی هست که بیشتر از او غله داشته باشد؟
گفتم: آری ، بهمانی فلان مقدار غله دارد...
هی من میگفتم و هی پسرم می پرسید بیشتر از آن هم هست؟ هر چه از ثروتمندان شهر را می دانستم نام بردم.
باز پسرم پرسید: بیشتر از این مقدار ، هم چیزی هست؟
گفتم: آری! گناهان پدرت از اینها بیشتر است.
پسرم دوباره پرسید: چیزی هست که از گناهان تو هم بیشتر باشد؟
گفتم: آری! رحمت و بخشش خدا از گناهات پدرت هم بیشتر است.
( چون پیرمرد ، گناهان خودش را زیادتر از همه چیز دانست ، و رحمت خدا را از گناهان خودش هم بیشتر دانست ، خداوند او را بخشید و او به سبب همین کلام ، بهترین مردم شهر شد).