دیگر اسم روح الله را نیاورید!
يكشنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۴، ۰۶:۲۱ ب.ظ
هر وقت نامه مینوشتم، مینوشتم محسن و برادرش! و جرئت نمی کردم اسم روح الله را بنویسم. و برای خانواده هم نامه نوشتم که اسم روح الله را دیگر نیاورید!
به گزارش تا شهدا از همدان؛ آزاده و جانباز علی جوادی یکی از بسیجیان تیپ محمد رسول الله ، گردان کمیل، گروهان مکه در دوران دفاع مقدس است.
او در تاریخ 1361/08/25 در عملیات مسلم بن عقیل در سن 24 سالگی در منطقه سومار به اسارت نیروهای بعثی دشمن درآمد در مصاحبه ای با خبرنگار تا شهدا به روایت خاطراتی از روزهای تلخ و شیرین دوران اسارت خود پرداخته است.
دیگر اسم روح الله را نیاورید!
این خاطره در هوای گرم تابستان، تقریباً همین موقع ها بود که اتفاق افتاد.
قبل از اینکه اسیر بشوم ازدواج کردم بودم و دو فرزند داشتم به نام های محسن و روح الله.
زمانی که مرا به اسارت در آوردند، به شدت زخمی شده بودم، به طوری که 45 روز در بیمارستان الرشید بغداد بستری بودم در همان زمان بود که صلیب سرخ به دیدار ما آمد و اسامی و آدرس اسرا را برای ثبت و ارسال به ایران گرفت.
45 روز که تمام شد ما را به اردوگاه عنبر انتقال دادند. این اردوگاه 3 قاطع داشت. بعد از 65 روز و صحبت و سؤال و جواب از بچه های اردوگاه متوجه شدم آنها برای خودشان یک سری رمزهایی دارند مثلا اسم صدام را گذاشته بودند سیفون! میگفتند سیفون صحبت کرد...!!
مدتی گذشت تصمیم گرفتم که به خانواده ام نامه بنویسم. در نامه نوشتم که محسن و روح الله را سلام می رسانم، این نامه به دست خانواده رسید و جواب نامه برگشت.
داخل قاطع یک نفر داشتیم به نام عیدی که کماندو و مترجم بود (خداوند لعنتش کند) به خاطر همین نامه و سلام رساندن به بچه هایم، عیدی رفت و به عراقی ها گفت: علی جوادی پاسدار است، یکی از نگهبان ها به نام شاکر که بسیار هیکلی بود و خیلی هم اذیت و آزار و شکنجه می کرد،، به طوری که ما را بردند بیرون و عیدی و هفت ،هشت نفر نگهبان دیگر شروع کردند به کتک زدن ما.
پس از آن ما آمدیم داخل قاطع. آنجا یک نفر بچه تهران بود که به او میگفتند حسین شیشه کار. او خودش را پاسدار معرفی کرده بود ولی در حقیقت جاسوس بود، حسین شیشه کار به سوی من آمد و در واقع قصد داشت از زیر زبانم حرف بکشد.
ناگهان شروع کرد به فحش دادن به امام (ره) من بسیار عصبانی شدم و در آن حالت عصبانیت یک سیلی به او زدم و بعد از پشت پیراهنش را پاره کردم. در همین حال عراقی ها وارد شدند من را بردند و زدند، به اندازه ای که مجبور شدند من را به بیمارستان تحویل دهند و گفتند دیگر ساکت باش...
به خاطر اینکه شپش داخل اردوگاه زیاد بود ما هفته ای دو بار تفتیش انجام می دادیم، آن روز بعداز ظهر در حال تفتیش بودیم که یک مرتبه یکی از نگهبان ها به نام بندر همراه چند نفر دیگر وارد شد و گفت:" جمع کنید! لباس هایتان را بپوشید. ما اسامی چند نفر را می خوانیم و هر کس را خوانیدیم فوری بیاید بیرون"شماره آسایشگاهی که من در آن اسیر بودم 13 بود. به طور کلی 12نفر دیگر را هم صدا زد. اسم من یک نفر از داخل آسایشگاه خودمان بود.
ارشد آسایشگاه ما رزمنده ای به نام شعبان بابایی و بچه قم بود. وقتی چشمش به من افتاد رو به نگهبان کرد و گفت:" سیدی برای چی اسم این ها را خواندید ؟
نگهبان با بی اعتنایی جواب داد: "نامه سیاسی نوشته برای محسن و روح الله" حالا منظورش از محسن ، محسن رضایی بود و منظورش از روح الله، امام خمینی(ره)!
همه ی ما از این همه حماقت عراقی ها متعجب شدیم. هرچه سعی کردیم که حالیشان کنیم این محسن و روح الله آن محسن و روح الله نیستند به خرجشان نمی رفت که نمی رفت!
حتی شعبان بابایی آمد و عکس محسن و روح الله را به نگهبان عراقی نشان داد. اما بندر گفت: "نه قبلا گفتند این پاسدار است" هر چی به بندر التماس کردیم، قسم دادیم آخر نشد.
شعبان بابایی بنده ی خدا کلی التماس کرد گفت این شنوایی ندارد اما افاقه نکرد.
من و 11 نفر دیگری را که هرکدام به طریقی نامه سیاسی نوشته بودند برای شکنجه بیرون بردند. نامه ی من هم به استخبارات رفته بود و در آنجا گفته بودند این برای محسن رضایی و امام خمینی نامه نوشته است.
روش شکنجه اینطور بود که اسرا را به داخل حمام بردند و یکی یکی خیس کردند و می انداختند روی زمین و آنقدر از چهار طرف می زدند که بی هوش و بی رمق روی زمین می افتادند.
نوبت من که شد ایستاده بودم یکی از بچه های قم به نام اصغر میری رو به نگهبان مأمور شکنجه ی من کرد و گفت:" سیدی این گوشش شنوایی ندارد". نگهبان با عصبانیت گفت : "نداشته باشد" و یک سیلی محکم کوبید به سرش به طوری که سرش به دیوار خورد و گوشش شروع به خون ریزی کرد.
من هم دیدم با این وضع نمی شود کاری کرد، به اصغر گفتم:" ولش کن بگذار کارش را بکند! بگذار بزند! ". نگهبان هم به سمت من آمد و گلویم را آنچنان فشار داد که افتادم. وقتی او کنار رفت، چندین نفر شروع کردند به زدن تا بی هوش شدم. بعد از اینکه همه ی بچه ها را به این صورت شکنجه کردند، (با عرض معذرت) همه ی ما را انداختند داخل توالت روی همدیگر (اردوگاه ما 9توالت داشت برای 500 نفر) بعد هم که بیرونمان آوردند. سر یکی از اسرا که بچه خرم آباد بود، را گرفتند و فشار دادند داخل نجاست ما گفتیم یا حسین (ع) الان نوبت ماست! اما خدا را شکر به خیر گذشت و با ما کاری نداشتند. البته بیرون توالت هم اینقدر ما را زدند که نمی توانستیم ایستاده راه برویم و همینطور به صورت خم می آمدیم که گفتند بروید سجیل. ما فکر کردیم آسایشگاه خودمان را میگویند. اما در واقع سجیل یک زندان 2در2 است برای 12 نفر، یک چهار دیواری که دور تا دورش سیمان است و تنها راه خروجی آن یک درب آهنی است که ابعاد آن به اندازه یک بشقاب غذا جا داشت که فقط ظرف غذا رد و بدل می شد ما دو سه ساعت داخل سجیل ایستادیم اما سختی و فشار به شدت اذیتمان می کرد، کل بدنمان خیس بود جوری که وقتی لباس هایمان را فشار می دادیم از آن عرق سرازیر می شد.
این زندان اصلا جای نفس کشیدن نداشت. پس از چند ساعت آن منفذ کوچک که از آن غذا رد و بدل می شد هم بستند.
داشتیم به مرز خفگی می رسیدیم، با هزار زحمت با ناخنهایمان در را سمت خودمان کشیدیم و فقط بینی هایمان را می گذاشتیم کنار در تا بتوانیم نفس بکشیم.
کمی دیگر که گذشت آنقدر هوا کم شده بود که چند نفر از هوش رفتند. من به بچه ها گفتم: "بیایید یه کاری بکنیم این طور پیش برود همه مان خفه می شویم".
گفتند : "چکار کنیم؟" من گفتم:" 2 نفرمان خودشان را به مردن بزنند. بقیه هم داد بزنید: الموت الموت سیدی!
شاید در را باز کردند و توانستیم کمی نفس بکشیم". بچه ها قبول کردند و قرار شد من و احمدعلی خودمان را به مردن بزنیم. من رو به به احمدعلی گفتم :" برای این بعثی ها مرده و زنده فرقی ندارد، هر دو را می زنند. اگر هر جوری هم تو را زدند نباید به هوش بیای "او هم قبول کرد. وقتی در را باز کردند ما خودمان را به مردن زده بودیم، آنها هم یقه ی ما را گرفتند بردند بیرون و شروع کردند به زدن! حتی مرده ی ما را هم زدند! ولی ما از ترس اینکه اگر به هوش بیاییم شکنجه را بدتر می کنند هر چقدر هم که می زدند به هوش نمی آمدیم. بچه ها هم در این فاصله هوایی خورده بودند.
بعثی ها هم که دیدند که ما واقعا مرده ایم، یقه ی ما را گرفتند و ما را تا بیمارستان کشاندن و ما را انداختند داخل بیمارستان روی تخت.
یک دکتر داشتیم به نام دکتر مجید بچه تهران بود عراقی ها که رفتند دکتر مجید به ما گفت : "بلند شوید" ما هم بدون آمپول و قرص به هوش آمدیم تا غروب آنجا بودیم. اما هنگامی که موقع آمار شد آمدند سراغ ما دیدند ما نشستیم گفتند: بلند شوید باز هم باید بروید به سجیل! ما را بردند و انداختند داخل سجیل.
دکتر مجید رفت و به عراقی ها التماس کرد که این ها را آزاد کنید و بعثی ها هم بالاخره ما را آزاد کردند و گفتند از این به بعد شما 12 نفر حق ندارید نامه بنویسید!
از آن شکنجه به بعد من هر وقت نامه مینوشتم، مینوشتم محسن و برادرش! و جرئت نمی کردم اسم روح الله را بنویسم. و برای خانواده هم نامه نوشتم که اسم روح الله را دیگر نیاورید!
بعد از این ماجرای نامه و شکنجه بعثی ها به من گفتند نباید با کسی صحبت کنم! و اینکه باید تنهایی قدم بزنم. تنهایی قدم زدن هم برای من که شنوایی نداشتم بسیار سخت بود!
شما حرص خمینی هستید!
یک روز عیدی را دیدم که داشت برای عراقی ها کار میکرد و بالای بشکه میلگرد به پنجره ها جوش می داد. من هم داشتم با یکی از بچه ها به نام رجبعلی می رفتیم. که من شیطنتم گل کرد و زدم بشکه از زیرش افتاد. عیدی از آن رو روز کینه من را به دل گرفت و هر وقت مرا می دید می گفت:"شما حرص خمینی هستید" من هم که عربی بلد نبودم می گفتم چقدر این ها دیوانه اند این ها میگویند حرص خمینی! مگر خمینی حرص داشت؟که یک روز یکی از بچه ها گفت بابا حرص خمینی یعنی پاسدار خمینی .
بعد از مدتی برایم نامه نوشتند و در آن گفتند:" شما خیالت راحت باشد و غصه نخور اینجا برایت فاتحه گرفتیم. چهلم هم گرفتیم. و سنگ قبر گذاشتیم.
حاج آقا جوادی مدیر حوزه تعریف می کرد، زمانی که نامه شما را به خانواده ات دادم، آنها بسیار خوشحال شدند. بچه ها و دوستان می گفتند شما که شهید شدی ما در ایران غذا مرغ میخوردیم گفتم شما مرغ می خوردید ما اینجا کتک!
در اسارت همیشه با خودم زمزمه می کردم:
در جبهه محسن رضایی فرمانده بود و من بسیجی
و در اسارت من پدر بودم و محسن رضایی فرزند
نفرات ایستاده از راست به چپ: هاشم جواهری - شهاب رضایی - علی حاجیلو
نفرات نشسته از راست به چپ: حبیب دیری - علی جوادی
- ۹۴/۰۶/۰۸
با اجازه تان تا نصف مطلب را بیشتر نتوانستم بخوانم.. سخت است حتی خواندن شکنجه های عزیزانی که جان بر کف مخلصانه.. خداوند رحممان کند...
التماس دعا
پاینده باشید