خاطرهای از آیهالله قاضی طباطبایی
آیهالله شیخ محمد تقی آملی اعلی الله مقامه الشریف که جامع معقول و منقول، و از شاگردان برجسته درس اخلاق آیهالله حاج میرزا علی قاضی طباطبایی قدس الله نفسه الزکیه بود، نقل میکرد که: در نجف گاهی میرفتم وادی السلام و میدیدم استادم آیهالله قاضی، قریب دو سه ساعت در وادی السلام مینشیند و آنجا ذکر میگوید، تفکر میکند، حمد میخواند و... در دلم خطور کرد که آقا چرا اینقدر معطل میشود. با خود میگفتم یک حمدی نثار ارواح مومنین و مومنات بخوانید و بعد بروید.
این مسائل در ذهنم، خلجان و خطور میکرد. در دلم به روش ایشان، انتقاد و اشکالی داشتم. میگفتم مگر کار کم است؟ بحث، درس، تفکر، مطالعه، تحقیق و... هست ایشان به خاطر چه چیزی، دو سه ساعت در قبرستان وادی السلام مینشیند و وقت میگذراند. این اشکال در ذهنم بود و این مطلب را به احدی نگفتم، حتی به صمیمیترین دوستم نگفتم که من چنین انتقاد و اشکالی راجع به ایشان دارم.
دوم این که: یک مدتی نجف ماندم. بعد خواستم به سمت ایران حرکت کنم، اما تردید پیدا کردم که آیا مصلحت هست که حوزه نجف را رها کنم یا مصلحت نیست. این هم یکی از مسائل و اسراری بود که در عمق جان خودم بود، و به هیچ کس نگفتم.
سوم این که: یک شبی در اتاق کوچکی داشتم، نشسته بودم. خواستم بخوانم که دیدم سمت پای من طاقچهای است که یک مقدار کتب علمی، دینی و مذهبی روی آن چیده شده است. تردید کردم، پا را به سمت آن طاقچه دراز بکنم یا نه. اینها مردان بزرگ و وارستهای بودند که سعی میکردند به کتاب، به خصوص کتاب علمی و مذهبی، اهانت نشود بعد پیش خود گفتم اشکال ندارد، چون طاقچه بلند است و اگر پا را دراز کنم، پایین واقع میشود، و لذا خوابیدم.
فردا رفتم خدمت استادم قاضی طباطبایی قدس الله نفسه الزکیه سلامی عرض کردم. فرمود: علیکم السلام. بعد فرمود: آقای آملی، اول این که مصلحت نیست به ایران بروی، دوم این که کتاب است. بهت زده شدم که ایشان از کجا فهمید. این مسائل در ذهنم بود و به کسی نگفته بودم؟!
عرض کردم: آقا از کجا فهمیدید؟ استاد فرمود: از وادی السلام.
آنهایی که روح پاک و وارستهای دارند، مبتهل هستند، متبتل و منقطع الی الله تعالی هستند، جانشان مانند ظرف بلورین و مانند آئینه هست که همه چیز در صفحه قلب نورانیشان، منعکس میشود. البته تشبیه ناقصی است.
انسانهایی هستند که همین حالا، غطاء غفلت ندارند تا در آنجا، غطاء غفلتشان بالا برود و برداشته بشود. همین الان، آنچه را که برای این نشئه و ماورای این عالم است، با چشم باطن میبینند. بعضیها چشم سر ندارند، اما چشم دلشان، روشن و بیناست. شما را با چشم دل میشناسد، و مافی الضمیر و اسرارتان را با چشم دل میفهمد. بسیاری از بینایان، چشم بسیار درشت، قوی، روشن و تیزبین دارند، اما چشم باطن آنها نابینای نابینا است، لهم قلوب لایفقهون بها و لهم أعین لایبصرون بها و لهم آذان لایسمعون بها اولئک کالانعام بل هم أضل.
- ۹۴/۰۶/۱۱