یادداشتی که به دلیل آن وطن امروز را به دادگاه فرستادند: روشنفکر یعنی جلال، روحانی یعنی طالقانی
یکی روشنفکر مبارز بود و دیگری روحانی بارز. یکی مسلمان بود و دیگری سلمان... دیگری ابوذر... دیگری روحانی اما روحانی مردمی، روحانی خاکی، روحانی ضدغرب و ضدغربزدگی، روحانی رک و راست، روحانی ساده، صاف و بااخلاص؛ نه روحانی فخرفروش به عوامالناس، نه روحانی متوهم، نه روحانی متکبر، نه روحانی مغرور، نه روحانی منم منم، نه آن روحانی که امام دل خون از ایشان داشت و «آخوند آمریکایی» خطابشان میکرد. آری! سخن بر سر جلال و طالقانی است.
یکی ما را به اینجا رساند که بنویسیم؛ «روشنفکر داریم تا روشنفکر!» و دیگری ما را بدینجا رساند که بگوییم؛ «روحانی داریم تا روحانی!» فینفسه، نه روشنفکر بودن ملاک است و نه روحانی بودن معیار که جلال چند صباحی ولو به اجبار پدر درس حوزه خوانده بود و طالقانی ولو به جبر روزگار غیرمرتبط با محافل روشنفکری نبود. روشنفکر اگر جلال نباشد و به جای مردم، دل در گرو اجنبی داشته باشد، وای بر روشنفکر. روحانی اگر طالقانی نباشد و به جای مردم، دل در گرو اجنبی داشته باشد، وای بر روحانی. دم زدن از مردم اما فروختنشان به بیگانه یعنی نفاق. دشمنی با دوست اما دوستی با دشمن و در عین حال سخن گفتن از جانب مردم یعنی نفاق اندر نفاق. نفاق، نفاق است؛ روشنفکر و روحانی نمیشناسد.
اگر آدمی دل را به جای خدا بدل به جولان دشمن دین خدا کند؛ خواه روشنفکر باشد، خواه روحانی، در وهله اول اتفاقا سیلی از همین کدخدا میخورد! غرب، به روشنفکر غربزده، نیز به روحانی غربزده، جور دیگری احترام و ذکاوت خود را نشان میدهد! تو وقتی از نفع مردم خود به نفع منافع اجنبی بگذری، چه روشنفکر باشی، چه روحانی، چه کت و شلواری باشی، چه معمم، عنقریب خواهی فهمید که از گندم ری نخواهی خورد! و حتم کن که نخواهی خورد! دشمن روی مهره منافق سرمایهگذاری میکند لیکن باش تا به وعده سرخرمنش به اصحاب نفاق عمل کند! صداقت، صدق و روراستی اما خصیصه مشترک جلال و طالقانی است. جلال وقتی فهمید دل باختن به شرق-غرب آن زمان!- سودایی بیسود است، خیلی زود متنبه شد و وقتی فهمید دل باختن به غرب، دارد به عادت جماعت روشنفکر بدل میشود، خیلی زود دست به کار نوشتن «غربزدگی» شد تا ناسزای روشنفکران غربزده را به جان بخرد اما ناسزای تاریخ را نه. طالقانی وقتی فهمید منافقین قصد سوءاستفاده از صداقت کمنظیرش را دارند و در یک کلام، آدمبشو نیستند، با آخرین خطبهاش در نماز جمعه تهران، ناسزای این گروهک را به جان خرید اما برای ابد نمادی شد از یک «روحانی وارسته»، نه یک «روحانی وابسته».
صدالبته وابستگی آیتالله طالقانی و مرحوم آلاحمد به همان بود که علامه اقبال لاهوری از آن تعبیر به «خودی» میکرد. «خودی» یعنی «مردم» یعنی «توده مردم» یعنی «هویت مردم» یعنی «دین مردم» یعنی «پابرهنهترین گروه مردم» یعنی «خدای مردم». «خودی» یعنی به رسمیت نشناختن اجنبی، مشروعیت ندادن به او، باور نکردن خنده او و عدم اعتماد به وعده او. «خودی» یعنی ایمان به صدق وعده الهی. «خودی» یعنی «دشمن چو از همه حیلتی فروماند، سلسله دوستی بجنباند» فریب این سلسله دوستی را نخوری و الا «به دوستی کارهایی کند که هیچ دشمن نتواند». جلال هم شوروی رفت، هم آمریکا و اگر خیلی زود فهمید که بیش از این نباید خودش را در قفس شرق گرفتار کند، اساسا و اصولا بینیاز از ورود به محبس غرب، ملتفت ذات پلید این مار خوشخط و خال شد و مبحث «غربزدگی» را گشود.
آیتالله طالقانی هم وقتی در راس حکومت، ولی فقیه را میدید «وابستگی به حکومت» را عین «وابستگی به مردم» و این هر دو را عین «وارستگی» معنی کرد تا وابسته به هیچ گروه و هیچ گروهکی خوانده نشود. روشنفکرانی را میشناسیم ایضا روحانینماهایی را که تا خرخره وابسته به شیطان بزرگ هستند اما در نهایت وقاحت «انگ وابستگی» را گاه به جلال میچسبانند که «وابسته به مردم» بود، گاه به طالقانی که «وابسته به امامِ مردم». جلال آلاحمد یعنی روشنفکر میتواند آثار ژانپل سارتر را ترجمه کند اما برای چوپان مملکت خودش فیگور نگیرد! و خیال نکند تکچرخ زدن دور برج ایفل یا بستنی خوردن زیر مجسمه آزادی، از طواف گرد خانه خدا باکلاستر است! جلال هم شوروی رفت، هم آمریکا لیکن فقط یک جا «خسی در میقات» شد؛ «خانه خدا». ای بسا روشنفکر که به کدخدا میرسند «خس» میشوند اما به خدا که میرسند «کس»!
آیتالله طالقانی یعنی روحانی میتواند محبوب دل همگان باشد اما به بهانه حفظ این محبوبیت، هرگز قید بصیرت و رفتار و گفتار بهنگام را نزند. خطبه معروف امام جمعه دوستداشتنی تهران علیه اعوان و انصار نفاق، یعنی برای آیتالله طالقانی، اسلام و امام و انقلاب اسلامی ملت شهیدپرور موضوعیت داشت، نه اینکه چند نفر زیادتر و چند صباحی بیشتر ایشان را «پدر طالقانی» بخوانند! برای مرحوم جلال هم، نه دست زدن روشنفکران موضوعیت داشت، نه فحاشی این جماعت. جلال وقتی از شرق برید، قشری از روشنفکران به او تاختند و موسمی که «در خدمت و خیانت روشنفکران» را نوشت، قشر دیگری از منورالفکران او را به باد توهین و افترا گرفتند اما گوش جلال بدهکار «خودی» بود، بدهکار «خدا» و بدهکار «روح خدا» که با آن همه سوابق روشنفکری و آنهمه برو بیا، آخر سر رفت پیش امام و از دیدن «غربزدگی» در خانه حضرت امام متعجب شد: «شما هم این اباطیل را میخوانید؟!» روشنفکر اگر روشنفکر اصیل باشد، هرگز پیوند و اتحاد خود را با روحانیت راستین قطع نمیکند.
چهبسا روشنفکر که سفره دل نزد اجنبی باز میکنند لیکن جلال حرفی هم اگر داشت، دردی هم اگر داشت، به آیتالله طالقانی میگفت. چه اینکه با «ابوذر زمان» از یک خاک، از یک خون و از یک خانواده بود؛ «اولا باید بدانید جلال پسرعموی من بود و از بچههای طالقان. پدر ایشان از پیشنمازان خوشبیان و متعبد بود و تعبدش کمی خشک. آدمی اهل دعا بود و در محلههای جنوبی تهران یعنی پاچنار مینشستند. جلال از بچگی باهوش بود. ما با هم معاشرت خانوادگی داشتیم. در سال 23 شاید هم 22 در خیابان شاهپور «انجمن تبلیغات اسلامی» تشکیل داده بودند و ایشان از همان ابتدا عضو فعال آنجا بود ولی وقتی مکتب کمونیسم به وسیله تودهایها گسترش پیدا کرد، جلال عضو فعال و از نویسندههای حزب شد که مسائلش را به صورت رمانتیک مینوشت و در این اواخر، بعد از اضمحلال تودهایها، مطالعاتش که عمیق شد، تقریبا به ملت و آداب و منش خودمان برگشت و تحقیقا به مذهب گرایش پیدا کرد. بهترین کتابهایش به نظر من دو کتاب «غربزدگی» و «خسی در میقات» است که این آخری را در سفر حج خود نوشته که هم جنبه سیاسی دارد و هم فلسفه حج را در بعضی جاها بهخوبی بیان کرده. خلاصه! جلال نهتنها همولایتی بلکه از اقوام نزدیک ما بود.
جوانی واقعا فوقالعاده و بااستعداد. مبارز. قلم بسیار شیرینی داشت. این اواخر هر چه میگذشت درباره اسلام و تشیع به بصیرت و بینش بهتری میرسید. جلال بارها با اصرار ورزیدن از من خواسته بود که همراهش به کلبهای که در جنگل اسالم داشت و گاه برای استراحت به آنجا میرفت بروم ولی من فرصت نکرده بودم دعوتش را بپذیرم. یکی از روزهای آخر عمر مرحوم جلال، من و پسرم با ماشین آهسته میرفتیم که پسرم به من گفت: «آقای آلاحمد شما را صدا میزند!» وقتی پیاده شدیم دیدیم مرحوم جلال کنار یک ماشین ایستاده و به محض اینکه مرا دید، گفت: «آقا! چرا بالاخره نمیآیید به آن کلبه حقیر برویم؟» و بعد به خصوص این جمله را به خاطر دارم که گفت: «آقا! سرم آتش گرفته. این روزها دارم منفجر میشوم!» متوجه شدم که جلال از اوضاع سیاسی روز بشدت برآشفته و ناراحت است و همانطور که خودش اشاره میکرد دیگر طاقتش طاق شده بود. جلال بسیار اظهار علاقه میکرد که با هم به صحبت و بحث بنشینیم و از مسائل اسلامی، سیاسی و اجتماعی حرف بزنیم. من به جلال قول دادم که در اولین فرصت سراغش بروم و با هم به خانه یا کلبهای که میگفت برویم اما متاسفانه چیزی از این ملاقات نگذشته بود که آن خبر تاسفآور را شنیدم».
حقا که جلال یک «نویسنده متعهد» بود و قلم برایش 2 کارکرد داشت؛ «هم پایی جهت حرکت، هم توتمی منباب برکت». میگفت «اگر میخواهی بفروشی، همان به که بازویت را، قلم را هرگز!» و اینچنین، حتی آن زمان هم که خودش را گرفتار مکاتب مادی کرد، باز آزادگی خود را و آمادگی خود را برای روز موعود یعنی روز بازگشت، یعنی روز هجرت، یعنی روز اتصال حفظ کرد. گفت: «هر کسی کو دور ماند از اصل خویش/ باز جوید روزگار وصل خویش». «یک بار به شوخی به «آسدمحمود» گفتم: «آقا! شما هم ما را کافر میدانید؟» خندید! آن وقتها بود که در شمیران جلسات تفسیر ایشان را میرفتم و چقدر هم خوب بود. یک بار بعد از جلسه، پای درددل باز شد و به او گفتم: «آقا! این وضعی که برای من پیش آمده بود و اینکه رفتم سرکی به حزب توده زدم، خیلی ناراحتم کرده!» گفت: «اینکه شما به مکاتب دیگر روی آوردی، نتیجه فشاری است که خانواده به غلط بر شما وارد آورد. پدرت، خدا بیامرزدش، عموی ما بود. روحانی بزرگی بود ولی یک وقتها تو را مجبور میکرد بروی شاهعبدالعظیم دعای کمیل بخوانی. تو از این فشارها بریدی، نه از اسلام». راست میگفت آسدمحمود. البته ابوی هم خیر ما را میخواست. نمیخواست که ما برنمیگشتیم!»
***
جناب روشنفکر! این جلال آلاحمد است که نه «خودی» را به «بیگانه» فروخت، نه قلم را به زر و زور و زیور و تزویر. زمان جلال هم، انگلیس رسانه دولتی داشت اما آلاحمد و نجوا با اجنبی؟ هیهات! جناب روحانی! این آیتالله طالقانی است که عنداللزوم موضع بیملاحظه، انقلابی و صریح میگرفت حتی علیه مدعیان طرفداری از خودش. آسدمحمود و عافیتطلبی؟ هیهات!
- ۹۴/۰۷/۱۳