لباس آخوندی پوشید
گویند: ناصرالدینشاه هرسال در ماه رمضان، جمعی از علمای طراز اول را برای افطاری دعوت میکرد. یک سال به خاطر جنایتی که کرده بود، علمای تهران تصمیم گرفتند در مجلس افطاری او شرکت نکنند.
درباریها از این تصمیم باخبر شدند و عدهای از افراد روحانینما را گرد هم آوردند و یک عمامه بزرگی بر سر یک خربزه فروش گذاشتند و او را که ریش پُری داشت، بهعنوان آیتالله به محضر شاه معرفی کردند.
در آن جلسۀ افطار، ناصرالدینشاه مقداری از خربزهای را که در نزدش بود، به دهان گذاشت و خورد. احساس کرد که شیرین نیست، با ناراحتی گفت: «این خربزهها چرا شیرین نیست؟»
آیتالله مصنوعی که شغلش خربزه فروشی بود، با ناشی گری و عجله گفت: «قربان مهم نیست، این خربزهها به دکان من رد کنید، میفروشم!»
او ظاهر خود را ملبّس به روحانیت نمود، اما باطن کارش را که دکانداری بود، نمایان کرد و درباریها خجالت کشیدند. آری باطن بباید که از ظاهر هیچ نیاید (حکایتهای شنیدنی، ج 2، ص 35)
- ۹۴/۱۱/۰۶