طی الارض و عبور از موانع با توسل به امام جواد علیه السلام
✅این قصه را مرحوم علامه ی مجلسی (رض) نقل کرده اند که : مردی به نام علی بن خالد که زیدی مذهب بود و پس از امامت امام سجاد (علیه السلام ) به امامت زید بن علی ، فرزند آن حضرت معتقد شد و به امامت امام باقر (علیه السلام ) و امامان پس از آن حضرت اعتقاد نداشت گفته است : روزی شنیدم مردی را از شام دستگیر کرده و بر گردنش زنجیر نهاده ، به عراق آورده و زندانش کرده اند ( به اتهام اینکه ادعای نبوت کرده است ) من تعجب کردم و خواستم او را از نزدیک ببینم که چگونه آدمی است .
رفتم با زندان بان ها رابطه ای برقرار کردم تا ترتیب ملاقاتم را با او دادند.وقتی رفتم و او را دیدم و صحبت کردم ، او را آدم عاقل و فهمیده ای یافتم و دیدم معقول نیست او ادعای نبوت کرده باشد. پرسیدم : مطلب چه بوده که شما را متهم کرده اند ؟ گفت : اصل جریان این است که من در شام ، در جایی معروف به رأس الحسین ، مدت ها مشغول عبادت بودم تا یک روز دیدم مرد بزرگواری نزد من آمد و گفت : برخیز و همراه من بیا ، من نیز مانند کسی که مجذوب شده باشد از جا برخاستم و همراهش شدم .چند قدمی که رفتیم با کمال تعجب دیدم در مسجد کوفه هستم ! از من پرسید : اینجا را می شناسی ؟ گفتم : بله ؛ اینجا مسجد کوفه است. او مشغول نماز شد و من هم نماز خواندم.بعد حرکت کرد و من هم دنبالش رفتم ، چند قدم که رفتیم ؛ دیدم در مسجد مدینه هستم ، فرمود : اینجا را می شناسی ؟ گفتم : بله ، اینجا مسجد مدینه است.آنجا هم مشغول نماز و زیارت شد ، من هم نماز خواندم و زیارت کردم.بعد از چند قدمی که رفتیم ، دیدم در مکه و مسجد الحرام هستم ، طواف بیت کردیم و نماز خواندیم.بعد از چند لحظه دیدم در جای اول خودم ؛ یعنی در شام و رأس الحسین (علیه السلام ) هستم .خیلی تعجب کردم که این چه سِیری بود ! ناگهان او هم از چشم من غایب شد.تا یک سال از این جریان گذشت و سال دیگر باز در همان مکان ، همان شخص نزد من آمد و به من گفت : برخیز و با من باید ؛ باز همان برنامه ی سال قبل تکرار شد .وقتی که به موضع خود در شام برگشتم. و او خواست از من جدا شود ، قسمش دادم که تو را به حق آن کسی که این قدرت را به تو داده است ، خود را معرفی کن.تأملی کرد و فرمود : من محمد بن علی بن موسی الرضا هستم.فهمیدم که حضرت امام جواد (علیه السلام ) است. این مطلب گذشت و مردم با خبر شدند و در مجالس نقل شد تا به گوش وزیر رسید .محمد بن عبدالملک زیات ، وزیر خلیفه ی عباسی ، آدم جباری بود و با آل علی (علیه السلام ) هم دشمنی داشت.او دستور داد مرا بردند و بدون مقدمه زنجیر بر گردنم نهادند و متهمم کردند که ادعای نبوت کرده ام ؛ تا اینکه مرا اینجا آورده و زندانم کرده اند. علی بن خالد گوید : من خیلی دلم به حال او سوخت که چنین مرد بزرگوار و محترمی را اینگونه گرفتارش کرده اند.گفتم : مایل هستید گزارش حال شما را به وزیر بدهم؟ شاید برای او اشتباه شده باشد. گفت : مانعی نیست. من برای وزیر نامه ای نوشتم که حال او چنین است و ادعای نبوت نکرده و متهمش کرده اند ؛ و امیدوار بودم که آزادش کنند ولی پس از مدتی جواب آمد ، دیدم زیر آن نامه نوشته است : به او بگو همان کسی که تو را در یک روز از شام به کوفه و مدینه و مکه برده و برگردانده است ، هم او بیاید و تو را از زندان بیرون بیاورد !دیدم مطلب را به مسخره گرفته و کینه توزانه بر خورد کرده است.خیلی متأسف شدم و تصمیم گرفتم بروم و دوباره او را ببینم و دلداریش بدهم و بگویم فعلاً چاره ای نیست ، صبر کن تا شاید فرجی حاصل شود.وقتی که به زندان رفتم دیدم غوغا و ازدحام عجیبی در اطراف زندان برپاست. پاسبان ها و زندان بان ها شدیداً مضطربند و این سمت و آن سمت می روند و سخت ناراحتند. پرسیدم : چه شده است ؟ گفتند : آن مرد شامی که ادعای نبوت کرده و محبوس بود مفقود شده است.با اینکه درهای زندان بسته بوده هیچ معلوم نیست چه شده ؟ آیا به زمین فرو رفته یا به آسمان صعود کرده ؟! نفهمیدیم !!من با خود گفتم : بله ، همان کسی که او را در یک روز از شام به کوفه و مدینه و مکه برده و برگردانده است ، هم او را نجاتش داده است.همین علی بن خالد ، راوی جریان ؛ گفته است : من اول زیدی مذهب بودم ؛ آن روز مستبصر { آگاه به حقیقت شدن } شدم و حقیقت را فهمیدم و به امامت امام جواد (علیه السلام ) و دیگر امامان (علیهم السلام) معتقد شدم. ✅بحارالانوار جلد 50 صفحه 38 ، امام جواد (ع) دردانه هدایت صفحه 17 (مولف : آیت الله ضیاء آبادی )
- ۹۵/۰۱/۰۳