آنچه نباید از بوسنی بدانیم! خاطرات سردار حاج سعید قاسمی از بوسنی - 1993
سالگرد فاجعه قتل عام هفت هزار مسلمان سربرنیتسا در بوسنی است. مردمی که به نیروهای سازمان ملل پناه برده بودند اما به یکباره خود را در محاصره صربها یافتند. اینها خاطرات سال 1372 سردار حاج سعید قاسمی از بوسنی است.
*خمینی بابای ماست
در مملکتی که 50 سال زیر چکمه کمونیستها بوده، امروز هر جا عکس امام را نشان بدهی می گوید: «مویِ ددو! » خمینی بابای ماست! کسی این را میگوید که به حسب قیافه میگویی این دیگر چیست؟ پانکی هایی که پانکی های ما باید در برابر اینها بوق بزنند. زنهایشان هم زیاد مقید به حجاب نیستند الّا موقع نماز و قرآن.
جلیقهها برای شما
همه شهر محاصره شده بودند. از یک مسیر صعب العبور، با یک مصیبتی رفتیم آنجا، پنج تا جلیقه ضد گلوله داشتند. گفتند: «شما ایرانی هستید، ما خیلی عشق و ارادت به شما داریم. اینها را شما بپوشید طوریتان نشود.»
*یا آزادی یا شهادت
خمپاره سفیر میکشد و روی سقف خانه ها می آید. خط مسلمانها با صربها 300 متر فاصله دارد. گاهی دقیقه ای 10 تا گلوله، از انواع و اقسام، روی خانه ی مردم می آید. گفتم: «شما که راه عقب رفتن دارید، لااقل زن و بچه را ببرید عقب.» می گویند: «کجا برویم؟ ما مسلمانیم! اینجا می مانیم، یا همه شهید می شویم یا منطقه را آزاد می کنیم.»
نماز جمعه زیر خمپاره
جمعه شد، گفتند: «امروز نماز جمعه داریم، نمی آیید؟» گفتم: «مگر شما توی این شرایط که الان خمپاره میزنند نماز هم می خوانید؟ حماقت محض است اینقدر آدم را یکجا جمع بکنید.»
رفتیم مسجد، شیشه ها همه درب و داغان، مردم نشسته اند و افندی (روحانی) رفته بالا و دارد آیات جهاد می خواند.
پشت سر این که نماز تمام شد دشمن خمپاره زد و تلفات و زخمی و شهید گرفت. هفته بعد دو برابر هفته قبل جمعیت آمده بودند. اینها چیزهایی است که در تصویر پرده های تلویزیونی نمی آید و شما نباید بدانید.
*از بوسنی تا ایران، جمهوری اسلامی
این فیلم هایی که رادیو تلویزیون آمریکا برای بوسنی ها پخش می کند، اگر ما ده دقیقه نگاه کنیم همه چپ می کنیم. علی رغم این، تحولی در اینها ایجاد شده که روی در و دیوارشان شعار نوشتند که «از بوسنی تا ایران، جمهوری اسلامی.»
می خواهیم حسین فهمیده باشیم
یک بار به ما گفتند: «این پولهای شما چه جوری اند؟» یک صد تومنی از جیبم در آوردم. یکی از آنها داخل پول را نگاه کرد و گفت: «سعید این کیه؟» گفتم: «شهید حسین فهمیده سیزده ساله که نارنجک به خودش بسته و رهبر گفته که این رهبر ماست، به من رهبر نگویید.» گفت: «ما وصف حالش را شنیده ایم. خیلی دوست داریم مثل او باشیم، بیایید به ما آموزش بدهید.» بعد هم هر چی صد تومنی داشتم گرفتند. ازآن روز گیر دادند که باید از این پیشانی بندی که روی سر شهید فهمیده است برای ما درست کنی. تسبیح و پارچه سبز روبانی را که انداخت گفت: «سعید، این نشان میدهد که ما مسلمانیم؟»
اهل سنت به سبک بوسنی
یک نفر به من گفت: «میگن اینها سنی هستن.» در خیابان داشتیم می رفتیم، یک خانمی همین که قیافه ما را دید، پرسید: ایرانی هستید؟ گفتیم: بله. گفت: بفرمایید قهوه، رفتیم. در کل خانه یک تابلو بود. همین که چشمم به تابلو افتاد به همان رفیق گفتم: «تابلو را ببین. اینهایی را که می گویی سنّی هستند نگاه کن.» رویش نوشته شده بود «سیف الله القادر علی بن ابی طالب».
هفته بعد در خیابان یک خمپاره سفیر کشید. دیدم دختری جیغ میزند که: «مایکا، مایکا!» مامان، مامان. آمدم دیدم خمپاره وسط چهار نفر خورده. بالای سر خانمی که دخترش جیغ میزد آمدم، دیدم همان خانمی است که قهوه مهمانمان کرده بود. آقا سید رضوی آنجا شروع کرد قرآن خواندن، آن خانم گریه میکرد، طوری که انگار قرآن تازه نازل شده است چیزهایی زمزمه میکرد. آخرین لحظات وداعش. با خودم گفتم خدایا ما سنی باشیم و اینجوری بتوانیم بمیریم.
*بند دوم اساسنامه
از ترکیه 60، 70 نفر آمده اند. می پرسی شما اینجا چکار می کنید؟ جواب می دهد: «مگر ایرانی نیستی؟» می گویم چرا! میگوید: «امام خامنه ای تکلیف کرده که ما بیاییم اینجا بجنگیم.» سنش هم هفده هجده سال بیشتر نیست. بعد یک اساسنامه نشان می دهد و می گوید: «ما بچه حزب اللهی های آنجا هستیم.» در بند دوم اساسنامه تشکیلاتی شان نوشته بود: «کسی که به خمینی اعتقاد ندارد مسلمان نیست.»
دخترم را ببرید ایران
طرف صاحب هتل بود. یک دختر بچه ده ساله دارد، به من گفت: «تو رو خدا دارید می روید ایران، این دختر را با خودتان ببرید، هر چقدر مخارجش باشد می دهم برود آنجا علم دین یاد بگیرد، هفت هشت سال دیگر بفرستید بیاید، ما احتیاجش داریم.»