داستان واقعی زندگی سیده زینب : قسمت اول
همیشه از پدرم متنفر بودم . مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه . آدم عصبی و بی حوصله ای بود . اما بد اخلاقیش به کنار . می گفت: دختر درس می خواد بخونه چکار؟ . نگذاشت خواهر بزرگ ترم تا 14 سالگی بیشتر درس بخونه . دو سال بعد هم عروسش کرد .اما من، فرق داشتم . من عاشق درس خوندن بودم . بوی کتاب و دفتر، مستم می کرد . می تونم ساعت ها پای کتاب بشینم و تکان نخورم . مهمتر از همه، می خواستم درس بخونم، برم سر کار و از اون زندگی و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم.چند سال که از ازدواج خواهرم گذشت . یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد . به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی .شوهر خواهرم بدتر از پدرم، همسر ناجوری بود . یه ارتشی بداخلاق و بی قید و بند . دائم توی مهمونی های باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت می کرد . اما خواهرم اجازه نداشت، تنهایی پاش رو از توی خونه بیرون بزاره . مست هم که می کرد، به شدت خواهرم رو کتک می زد.این بزرگ ترین نتیجه زندگی من بود : مردها همه شون عوضی هستن . هرگز ازدواج نکن .
هر چند بالاخره، اون روز برای منم رسید . روزی که پدرم گفت . هر چی درس خوندی، کافیه .
بالاخره اون روز از راه رسید . موقع خوردن صبحانه، همون طور که سرش پاین بود . با همون اخم و لحن تند همیشگی گفت . هانیه ، دیگه لازم نکرده از امروز بری مدرسه .تا این جمله رو گفت، لقمه پرید توی گلوم .وحشتناک ترین حرفی بود که می تونستم اون موقع روز بشنوم . بعد از کلی سرفه، در حالی که هنوز نفسم جا نیومده بود ، به زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم . ولی من هنوز دبیرستان ...خوابوند توی گوشم . برق از سرم پرید . هنوز توی شوک بودم که اینم بهش اضافه شد : همین که من میگم . دهنت رو می بندی میگی چشم. درسم!درسم ! تا همین جاشم زیادی درس خوندی .
از جاش بلند شد ، با داد و بیداد اینها رو می گفت و می رفت . اشک توی چشم هام حلقه زده بود . اما اشتباه می کرد، من آدم ضعیفی نبودم که به این راحتی عقب نشینی کنم.از خونه که رفت بیرون ،منم وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم برم مدرسه . مادرم دنبالم دوید توی خیابون .- هانیه جان، مادر تو رو قرآن نرو . پدرت بفهمه بدجور عصبانی میشه . برای هر دومون شر میشه مادر . بیا بریم خونه .اما من گوشم بدهکار نبود . من اهل تسلیم شدن و زور شنیدن نبودم . به هیچ قیمتی .چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه .
هر دفعه که پدرم می فهمید بدتر از دفعه قبل کتک می خوردم. چند بار هم طولانی مدت زندانی شدم . اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود .بالاخره پدرم رفت و پرونده ام رو گرفت . وسط حیاط آتیشش زد . هر چقدر التماس کردم نمرات و تلاش های تمام اون سال هام جلوی چشم هام می سوخت . هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت . اون آتش داشت جگرم رو می سوزوند . تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم . خیلی داغون بودم .بعد از این سناریوی مفصل، داستان عروس کردن من شروع شد . اما هر خواستگاری میومد جواب من، نه بود . و بعدش باز یه کتک مفصل . علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می اومد . ولی من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم . ترجیح می دادم بمیرم اما ازدواج نکنم .تا اینکه مادر علی زنگ زد.
- ۹۵/۰۵/۰۳