و من حتما آموزگار خواهم ماند!
انشای یک دبیر از جنس زن
این روزها همه معلمان از کارشان می نالند، انگار مد شده است، اما من همیشه باید بیندیشم، که از چه می نالم ، از چه شکایت دارم!؟ شاید انتخاب شغل آموزگاری اشتباه بوده است. با این اندیشه به دنبال شغلی گشتم که برایم مناسب باشد.
پزشکی شغلی پر درآمد و آبرومندیست، مردم باید ساعت ها پشت در بسته شان صف بکشند، چقدر عالی!!! وقتی مریض را می بینند ،وقت خودشان را برای پرسیدن حالش تلف نمی کنند، چند تا آزمایش و سونو وهر چه از دستشان بربیاید می نوسیند، مریض هم حقوق یک ماهش را می دهد تا آنها شاید تشخیص بدهند که مرضش چیست، بعد حقوق یک ماهه دیگرش را هم می دهد برای دوا و درمان، شاید حالش کمی بهتر شود. ندارد!؟ به درک خوب درد بکشد، بمیرد، پشت در پر است از آدمهای مریض، آدمهایی که تغدیه مناسب و زندگی سالم را کسی به آنها نیاموخته است. در مدارس وقتی برای درس دادن زندگی سالم وجود ندارد.چه بهتر !
پزشکی حتما خوب است. شوهر خاله ام که پزشک است، بارش را بست و به کانادا رفت، حساب املاک و دارایی اش را کسی ندارد، و چقدر خوشبخت است!؟ به تازگی از خاله ام جدا شدند، دعواشان شاید سر تقسیم پول بود.بس که پول چیز خوبیست. حالا بچه هاشان در کانادا درس می خوانند، خیلی می نالند، از چه؟ این همه خوشبختی دیگر چرا می نالند آخر؟
ولی راستش از بوی خون و الکل ، از شنیدن هر روزه درد مردم، از بیماری و ازین روح سنگ شده و قصاب گونه پزشکان خوشم نمی آید، باید شغل دیگری پیدا کنم.
مهندسی خوب است؟ مهندس شوم چه بسازم؟ نفت چیز خوبیست ، خیلی گران است، حقوقش هم عالیست. مردم ما نفت می خورند، نفت می پوشند، نفت می خرند، نفت می سوزانند. چه بهتر! در آوردن این طلای سیاه رنگ و دادنش به خورد مردم. آنها که نمی دانند که نفت سرطان می زاید، با هر نفسی دود ماشینشان را در حلقشان فرو می برند. خوب که چه؟ بگذار بسوزانند و پلاستیک بسازند. زباله هایش تمامی اقیانوسها را بگیرد. بگذار همه جانوران منقرض شوند چه باک، استیون هاوکینگ می گوید تا هزار سال دیگر زمین غیر قابل سکونت می شود!؟!؟ خوب بشود، منکه هزار سال عمر نمی کنم! پول هست، قدرت هست، ثروت هست. از این رودخانه سیاه باید که بار زندگی را بست و رفت کانادا. فقط یادم باشد بچه دار نشوم. بچه هایم حتما مرا نفرین خواهند کرد.
استیون هاوکینگ گفته باید سفینه ای ساخت، نسل انسان را سوارش کرد، و به سیاره ای فرستاد که مثل زمین باشد. کاش این را هم بگوید که حتما آموزگاران را در آن سفینه سوار کنند. آموزگارانی که به نسل انسان درست زندگی کردن را بیاموزند. نسلی بسازند که سود خودش را بر جامعه مقدم نداند، و زمین را به تنگ نیاورد. نسلی که دیگر آسمانش را گل آلوده نکند.
و من حتما آموزگار خواهم ماند، باید به بچه ها درست اندیشیدن را بیاموزم . باید به آنها بگویم که در موج جامعه غرق نشوند. بگویم که دلواپسانی هستند که وقتی نانشان آجر شد و تیرشان به سنگ خورد، دلواپس معلمان می شوند و صدای آنها را قرض می گیرند تا آبی به آسیاب خود بریزند و کشوری را به عقب بکشانند تا چرخشان در کاناداهایشان بچرخد. بگویم که صدای معصوم و پاکیزه شان را از سنجش اندیشه شان بگذرانند تا ضربتی بر تنه خودشان نشود.
کاش که خدا یاری ام دهد، بس که تنها و بی کسم در این راه.
سمیمه دوست. چهارم آذر نودوپنج شمسی.
- ۹۵/۰۹/۰۶