به گزارش سرویس اجتماعی پایگاه خبری شهدای ایران؛ حاج صادق آهنگران بخشی از خاطرات خود از اتفاقات حج سال 66 اینگونه روایت می کند:حج سال 1366 مثل هر سال دو راهپیمایی داشتیم، اولی در مدینه، که دعای کمیل می خواندیم و مراسم مفصلی بود، دومی هم در مکه.
من هر سال یا از طریق سپاه به مکه می رفتم، یا از طریق بعثه ی رهبری. آن سال از طرف سپاه به حج مشرف شدم و پدر و مادرم هم همراه با یکی از کاروان های اهواز به این سفر مقدس آمده بودند.
روز راهپیمایی من در بعثه بودم و خبرهای مختلفی که می رسید ، همه دال بر این بود ، که امروز با روزهای دیگر کمی فرق می کند. به طور مثال : « هادی غفاری » آمد و گفت : « اوضاع روبه راه نیست ، همه چیز درهم و برهمه . » ، یا « فواد کریمی » که آن مقطع نماینده مردم اهواز در مجلس بود ، آمد و گفت: « من چون عربی بلدم، رفتم به مامورهای سعودی گفتم : من عراقی هستم و از دست این ایرانی ها که هم چین برنامه هایی رو راه می اندازن ، حسابی عصبانی ام، می خوام با شما همکاری کنم ، اما مامور سعودی به من گفت : « لازم نیست، ما امسال می خوایم خون به پا کنیم. »
همراه با سردار « محتاج » از بعثه زدیم بیرون. سردار محتاج نگاهی به نیروهای سعودی کرد ، که همین طور به تعدادشان اضافه می شد و گفت : « این آرایشی که این ها دارن به خودشون می گیرن ، آرایش درگیریه . » اوضاع آشکارا غیر عادی بود و ماموران سعودی همه جا را در قرق خود داشتند.
آن زمان مسوول بعثه ، « مهدی کروبی » بود ، که ظاهرا علی رغم اخبار و شواهد از وضیعت موجود ، زیر بار تعطیل کردن مراسم نرفت.
قرار بر این شد، که عده ای از بچه ها ی خوش بنیه و قبراق، جلوی صف تظاهرکنندگان بایستند ، تا در صورت تهاجم طرف مقابل، صف شرطه های سعودی را بشکنند. تقریبا همه می دانستیم که درگیری حتمی است، البته حدود 40-30 متر عقب تر از ما ، جانبازان مستقر بودند و یک فضای خالی 40-30 متری بین صف اول و جانبازان وجود داشت .
من که اوضاع را نامساعد دیدم، برای این که مشخص کنم کجا بایستم ، یعنی جلوی راهپیمایی ، وسط راهپیمایی و یا آخر آن ، استخاره کردم . همه استخاره ها بد آمد ، به جز استخاره ای که نیتم ایستادن در ردیف خط شکن بود، در نتیجه رفتم صف اول و همان جا مستقر شدم.
بالاخره راهپیمایی آغاز شد. به چند دقیقه نکشید که سعودی ها درگیری را آغاز کردند . آن ها از پشت سرراهپیمایان و از جلو حمله ور شدند و با انواع و اقسام وسایل، به جان مردم افتادند .
ما که خط شکن بودیم، دست ها را درهم حلقه کرده و به سمت ماموران سعودی حرکت کردیم . در مرحله اول ، طوری به آن ها هجوم بردیم که کمی ترسیدند و با سپر ها ی شان مانع ما شدند . در همین حین ، یکی از آن ها با باتوم الکتریکی به سرم کوبید ، حس کردم سرم گیج می خورد ، خون از سرم بیرون زد ولی توجهی نکردم و به درگیری ادامه دادم .
هنوز صدای « مرتضایی فر » ، وزیر شعار می آمد که می گفت : « این موج عظیم ملت اسلامی به طرف کعبه می رود ، همه یک صدا : الموت لا مریکا »
درگیری و زد و خورد مهاجمان سعودی بیشتر و بیشتر و اوضاع وخیم تر می شد ، آن ها با تمام امکانات ، مثل باتوم و سنگ و سطل های آب جوش و حتی تیراندازی و شلیک گلوله ، حجاج را مورد ضرب و شتم قرار می دادند . کف زمین پر شده بود از دمپایی و کفش و چادر و سنگ و لباس حجاج و بطری و... ما سنگ ها را از زمین بر داشته و به سمت نیرو های سعودی پرتاپ می کردیم ، اما آن ها کاملا مجهز بودند و صدمه ی خاصی نمی دیدند . جنگ و گریز عجیبی به پا شده بود ، ما زیر پل « حجون » بودیم . یک لحظه به بالای پل نگاه کردم ، دیدم یکی از ایرانی ها با یک مامور سعودی کلنجار می رود و در همین حین ، او را از بالای پل به پایین پرت کرد . قیامتی به پا شده بود ، عده ی زیادی از مردم ، خصوصا افراد مسن ، به دلیل ازدحام جمعیت و هجوم سعودی ها ، زیر دست و پا مانده بودند .
تصمیم گرفتم خودم را از مهلکه نجات دهم . چون زیاد مکه رفته بودم ، تقریبا به راه های فرعی آن اشراف داشتم . چشمم به کوچه ی باریکی افتاد ، که اگر خودم را به آن جا می رساندم و از کوچه عبور می کردم ، به منطقه ای بنام « شیشه » می رسیدم و تقریبا از معرکه دور می شدم . برای رسیدن به کوچه باید عرض خیابان را می پیمودم ، خیابانی که پر بود از آدم و نمی شد قدم از قدم برداشت .
همین طور پشت سر هم آیت الکرسی می خواندم . ناگهان وانتی در مقابلم سبز شد ، فوری پریدم پشت وانت . از بالای وانت عمق فاجعه بیشتر دیده می شد ، صحنه های بسیار دل خراشی را دیدم . دست هایی که از زیر دست و پای بقیه بلند شده بودند و طلب کمک می کردند و بعد از مدتی می افتادند ، پیرمرد هایی که می خواستند خود را به بالای وانت برسانند و در همین حین ، به زمین خورده و زیر دست و پا محو می شدند ، صحنه های جان سوزی بود . در نهایت ، برای رسیدن به کوچه ، مجبور شدم به موج جمعیت بزنم و بالاخره به طور معجزه آسایی توانستم به کوچه برسم . داخل کوچه هم درگیری بود . همراه عده ای که به طرف ماموران سنگ پرتاب می کردند شدم ، با حمله ی ماموران به انتهای کوچه فرار می کردیم ، باز که کوچه خلوت می شد ، با سنگ به آن ها حمله می کردیم . جنگ و گریز بین دو طرف ادامه داشت ، که ناگهان چشمم به یک خانم هجده – نوزده ساله افتاد ، که پوشیه هم زده بود . آن خانم در آن کوچه ، که حتی یک زن هم پیدا نمی شد ، خطاب به من با اشاره به معرکه گفت : « برای این ها روضه بخوانی و گریه کنی ها ؟ » گفتم : « خانم شما این جا چکار می کنی ؟ » خیلی خون سرد و آرام ، انگار که اصلا اتفاقی نیفتاده ، دوباره گفت : « برای این ها روضه و نوحه بخوان . » از او خواهش کردم آن جا را ترک کند ، که او ادامه داد : « خدا لعنت شان کند ، لعنت خدا و رسولش بر این ها . » من می رفتم و سنگی پرتاب می کردم و برمی گشتم ، اما او هنوز آن جا ایستاده بود . به هر حال ، خودم را به انتهای کوچه رساندم . آن جا تازه یادم افتاد پدر و مادرم هم بین جمعیت هستند . حسابی دل شوره گرفتم ، از سرم هنوز خون می آمد . به طرف محل اسکان کاروان آن ها رفتم . پدرم را دیدم که حسابی پریشان است و مثل مرغ پرکنده می ماند ، از این طرف به آن طرف قدم می زد ، رنگ به رخسارش نمانده بود . با او سلامی کردم و احوالش را جویا شدم ، گفت : « من طوریم نیست ، مادرت ، مادرت هنوز نیومده ، دعا کن اون طوریش نشه . » از طرفی نگران مادرم بودم ، از طرف دیگر هم ترس این را داشتم که پدرم از ناراحتی سکته کند . آخر شب بود که سر و کله ی مادرم هم پیدا شد و چند نفر آمدند و او را تحویل کاروانش دادند .
آن روز ، تنها کسانی که از ایرانی ها حمایت می کردند ، فلسطینی ها و لبنانی ها بودند . محل اسکان آن ها در خیابان اصلی محل برگزاری راهپیمایی بود و آن ها با دیدن معرکه ، در هتل خود را باز کرده و ایرانی ها را گروه گروه به داخل هدایت می کردند و آن ها را از چنگال ماموران سعودی مصون نگه می داشتند . مادر من هم یکی از همین نفراتی بود که به محل اسکان فلسطینی ها راه یافته و بدین طریق توانسته بود خود را از مهلکه نجات دهد .
آن شب فضای حزن و غمی بر همه ی کاروان ها مستولی شده بود . پس از آن سعودی ها تا توانستند حجاج ایرانی را اذیت کردند ، حتی جنازه های شهدا را ، که حدود سیصد نفر بودند ، تحویل نمی دادند .
به هر نحوی بود ، بقیه ی اعمال مان را انجام دادیم . در صحرای عرفات ، یکی از دوستان شعری علیه آل سعود و وهابیت سرود که آن را فی المجلس خواندم . در طول مراسم مردم پی در پی فهد و آل سعود را لعن و نفرین می کردند .
بعد از این که به ایران آمدیم ، تا مدت ها در برنامه های مختلف از جنایت آل سعود و شهدای فاجعه مکه یاد می کردم و نوحه های متعددی هم در این زمینه خواندم ، از جمله نوحه :
مکه شد کربلا واویلا ، مکه شد کربلا واویلا
زجور اشقیا واویلا ، زجور اشقیا واویلا