سراج معلم

لاحول ولاقوة الا بالله العلی العظیم-لا موثر فی الوجود الا الله -امام خامنه ای:ان‌شاءالله تا ۲۵ سال آینده چیزی به نام رژیم صهیونیستی وجود نخواهد داشت

سراج معلم

لاحول ولاقوة الا بالله العلی العظیم-لا موثر فی الوجود الا الله -امام خامنه ای:ان‌شاءالله تا ۲۵ سال آینده چیزی به نام رژیم صهیونیستی وجود نخواهد داشت

سراج معلم

هدف دادن اطلاعاتی در مورد دین و دنیاست
امیرالمومنین در حدیثی زیبا در راستای بصیرت افزایی می فرمایند: « کور آن کسی نیست که چشم ندارد ، بلکه کسی است که بصیرت ندارد. (کنزالعمال حدیث 1220) امام صادق(ع) می فرماید: عموی ما عباس بن علی، بصیرتی نافذ و استوار داشت. تعریفی بسیار زیبا از بصیرت : ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﺧﺪﻣﺖ مقام معظم ﺭﻫﺒﺮﯼ ﺭﺳﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﻋﺮﺽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻣﺠﻤﻮﻋﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯿﻢ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺑﺎ ﺑﺼﯿﺮﺕ ﺗﺮﺑﯿﺖﮐﻨﯿﻢ. آقا ﻓﺮﻣﻮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ: ﻣﻨﻈﻮﺭﺗﻮﻥ ﺍﺯ ﺑﺎ ﺑﺼﯿﺮﺕ ﭼﯽ ﻫﺴﺖ؟ ﻋﺮﺽ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ: ﮐﺴﺎﻧﯽ ﻣﺜﻞ ﻣﻘﺪﺍﺩ ﮐﻪ ﭼﺸﻤﺸﺎﻥ ﺑﻪ ﺩﻫﺎﻥ ﻣﻮﻻﯾﺸﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﮔﻮﺵ ﺑﻪ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﻭﻟﯿﺸﺎﻥ... آﻗﺎ ﻓﺮﻣﻮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ: ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ، ﺍﻣﺎ ﻣﻨﻈﻮﺭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺑﺼﯿﺮﺕ ﺍﯾﻦ ﻧﯿﺴﺖ. ﻣﻨﻈﻮﺭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﻓﺮﺩ ﺑﺼﯿﺮ, ﺍﻓﺮﺍﺩﯼ ﻣﺜﻞ ﻣﺎﻟﮏ ﺍﺷﺘﺮ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ امیرالمؤمنین (علیه سلام) ﺩﺭ ﻭﺻﻔﺶ ﻣﯿﻔﺮﻣﺎﯾﻨﺪ: مالک ﺑﻪ ﮔﻮﻧﻪ ﺍی اﺳﺖ ﮐﻪ ﺍگرﺩﺭ ﺑﯿﺎﺑﺎﻧﯽ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﻣﻮﻻﯾﺶ ﻭ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﭘﯿﺶ ﺑﯿﺎﯾﺪ، ﺩﻗﯿﻘﺎ" ﮐﺎﺭﯼ را ﻣﯿﮑﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻧﺰﺩ ﻣﻮﻻﯾﺶ ﺑﻮﺩ، ﻣﻮﻻﯾﺶ ﻫﻤﺎﻥ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺍﻣﺮ ﻣﯿﮑﺮد... ﺑﺼﯿﺮﺕ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺭ ﻏﯿﺒﺖ ﻣﻮﻻﯾﺖ هم ﺑﺪﺍﻧﯽ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺗﻮ ﭼﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﻭ ﻫﻤﺎﻥ ﺭﺍ عمل کنی به نقل از qaemworld.blog.ir - هرگونه برداشت از این وبلاگ حتی بدون ذکر منبع آزاد است!

آخرین نظرات

۱۰۲ مطلب با موضوع «داستان کوتاه» ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم

از علامه جعفری پرسیدند چه شد که به این کمالات رسیدید؟

ایشان در جواب خاطره ای از دوران طلبگی تعریف می کنند که  هر چه دارند از کراماتی است که به دنبال این امتحان الهی نصیبشان شده است. ایشان می گویند:ما در نجف در مدرسه صدر اقامت داشتیم.خیلی مقیدبودیم در ایام سرور،مجالس جشن بگیریم وایام سوگواری راهم مجلس عزا داشته باشیم. شبی مصادف شده بود با ولادت حضرت فاطمه زهرا"سلام الله علیها".اول شب نماز مغرب وعشا خواندیم.آن گاه با فکاهیاتی مجلس جشن وسرور ترتیب دادیم.آقایی بود به نام شیخ حیدر علی اصفهانی که معدن ذوق بود.بعد از شب نشستیم،شربت هم درست شد مدیر مدرسه مان مرحوم آقا سید اسماعیل اصفهانی هم آن جا بود.به آقا شیخ علی گفت:آقا!شب نمیگذره حرفی داری بگو!

ایشان یک تکه کاغذ روزنامه در آورد.عکس یک دختر بود که زیرش نوشته بود"اجمل بنات عصرها"(زیباترین دختر روزگار).

گفت:آقایان!من درباره این عکس از شما سؤالی می کنم،

اگر شما را مخیر کنند بین این که با این دختر به طور مشروع وقانونی ازدواج کنید(از همان اولین لحظه ملاقات،عقد جاری شود وحتی یک لحظه هم خلاف شرع نباشد)وهزار سال با کمال خوش رویی وبدون غصه زندگی کنید،یا اینکه جمال علی (علیه السلام)را مستحباًزیارت وملاقات کنید،کدام را انتخاب می کنید؟

سؤال خیلی حساب شده بود:

یک طرف،دختر حلال وزیبا وهزار سال زندگی بی دغدغه بود، ویک طرف دیدار کوتاه حضرت علی علیه السلام.

 گفت :آقایان!واقعیت را بگویید!جانماز آب نکشید درست جواب دهید.

 اول مدیر مدرسه کاغذ را گرفت ونگاه کرد وخطاب به پسرش که در کنارش نشسته بود با لهجه اصفهانی گفت:سید محمد!ما یک چیزی بگوییم نری به مادرت بگویی ها؟ معلوم شد نظر آقای مدیر چیست.همه زدند زیر خنده.

 کاغذ را به دومی دادند.گفت:

آقا شیخ علی !اختیار داری ،وقتی آقا(مدیر مدرسه)این طور فرمودند مگر ما قدرت داریم کپ خلافش را بگوییم...آقا فرمودند دیگه!دوباره خنده را ه افتاد.

نفر سوم گفت:آقا شیخ حیدر! این روایت از امام علی علیه السلام معروف است که فرمودند:ای حارث حمدانی !هر کس بمیرد مرا ملاقات میکند. پس ما ان شاءالله در موقعش جمال علی علیه السلام را ملاقات می کنیم!باز همه زدند زیر خنده.

 نفر چهارم گفت:آقا شیخ حیدر،گفتی زیارت آقا مستحبی است؟گفتی آن طرف هم شرعی صد در صد؟آقا شیخ علی گفت :بلی.گفت چه عرض کنم والله.(باز هم خنده حضار)

 نفر پنجم من بودم.این کاغذ را دادند دست من.دیدم که نمی توانم نگاه کنم،کاغذ را رد کردم به نفر بعدی،گفتم:من یک لحظه دیدار علی علیه السلام را به هزاران سال زندگی با این زن نمی دهم.یک وقت دیدم یک حالت خیلی عجیبی دست داد.تا آن وقت همچو حالتی ندیده بودم؛شبیه به خواب وبی هوشی.بلند شدم وبه حجره رفتم. یک دفعه دیدم یک اتاق بزرگی است یک آقایی نشسته صدر مجلس،تمام علامات وقیافه ای که شیعه وسنی درباره امام علی علیه السلام نوشته اند در این مرد صادق است. یک جوانی در سمت راستم نشسته بود،پرسیدم:این آقا کیست؟ گفت:این آقا خود علی "علیه السلام"است.من سیر او را نگاه کردم... .

آمدم بیرون،رفتم همان جلسه، کاغذ رسیده بود دست نفر نهم یا دهم،رنگم پریده بود.نمی دانم شاید مرحوم شمس آبادی بود خطاب به من گفت: آقا شیخ محمد تقی شما کجا رفتید وآمدید؟نمی خواستم ماجرا را بگویم، اگر می گفتم عیششان بهم می خورد،اصرار کردند ومن بالا خره قضیه را گفتم.خیلی منقلب شدند.

 خدا رحمت کند آقا سید اسماعیل(مدیر)را خطاب به آقا شیخ حیدر گفت:آقا دیگه از این شوخی ها نکن،ما را بد آزمایش کردی! این ازخاطرات بزرگ زندگی من است. حالا.... 

 پی نوشت:

باید چشم رو یه چیزایی ببندیم تا توفیق یه چیزهایی رو بهمون بدهند ، مواظب باشیم هر حرفی رو حتی حلال به زبون نیاریم حتی به شوخی،  گاهی زدن اون حرف حتی به شوخی به پامون نوشته میشه به همین راحتی ، یا شریک در اون عمل میشیم ،مگه دعا غیر از حرف زدن است.  باید مراقب بود . منبع : http://azf06.blog.ir/  هدیه به ارواح مومنین و مومنات فاتحه همراه صلوات

ﺍﺯ ﺗﻞ ﺯﯾﻨﺒﯿﻪ ﮐﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺣﺮﻡ ﺣﻀﺮﺕ ﺳﯿﺪﺍﻟﺸﻬﺪﺍ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻣﯽﺷﻮﯼ ﺍﻭﻝ ﺑﺎﯾﺪ ﻗﺒﺮ " ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﻣﺠﺎﺏ " ﺭﺍ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﮐﻨﯽ .
ﺍﻣﺎ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﻣﺠﺎﺏ ﮐﻴﺴﺖ؟

ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﯼ ﺩﺍﺷﺖ ﭘﯿﺮ ﻭ ﻓﺮﺗﻮﺕ، ﻫﺮ ﻫﻔﺘﻪ ﺷﺒﻬﺎﯼ ﺟﻤﻌﻪ ﺑﻪ ﺭﺳﻢ ﺍﺩﺏ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ‏(ﺑﻪ ﻧﻮﺑﺖ‏) ﺑﺮﺩﻭﺵ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ؛ ﺍﮔﺮ ﭼﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺭﺍﻩ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺍﺫﯾﺖ ﻣﯽ ﺷﺪ . ﯾﮏ ﺷﺐ ﺟﻤﻌﻪ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺑﺮﺩ، ﺩﺭ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﻪ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﺕ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﻫﻔﺘﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺭﺩﻧﯿﺎ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﺑﻮﺩ ﺑﯿﺎ ﻭ ﻣﺮﺍ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﻫﻔﺘﻪ ﺑﻪ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﻣﻮﻻ ﻭ ﺁﻗﺎﻳﻢ ﺍﻣﺎﻡﺣﺴﯿﻦ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﺑﺒﺮ ﻭ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﺩﺭﺩ ﮐﻤﺮ ﺭﻧﺞ ﻣﯿﺒﺮﺩ ﺑﻪ ﺭﺳﻢ ﺍﺩﺏ ﻣﺎﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺩﻭﺵ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺭﺍﻫﯽ ﺣﺮﻡ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻣﺴﯿﺮ ﺍﺯ ﺷﺪﺕﺩﺭﺩ ﺑﻪ ﻧﺠﻮﺍﯼ ﺑﺎ ﺍﻣﺎﻡ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﮐﻪ :
ﺁﻗﺎ ﺁﯾﺎ ﺍﯾﻦ ﺧﺪﻣﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻗﺒﻮﻝ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟ ﺁﯾﺎ ﺍﻳﻦ ﺧﺪﻣﺖ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺯﺣﻤﺎﺕ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ؟
ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻧﯿﺰ ﺁﺭﺍﻡ ﺑﺮ ﺩﻭﺵ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺑﯿﺦ ﮔﻮﺵ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺑﺎ ﺧﺪﺍﯼ ﺧﻮﯾﺶ ﺭﺍﺯ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ ﮐﻪ :
" ﺍﻟﻬﯽ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ ﺟﻮﺍﺏ ﺍﯾﻦ ﺯﺣﻤﺖ ﻭ ﺧﻮﺑﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺪﻫﺪ ﻣﺎﺩﺭ"
ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺮ ﺩﻭﺵ ﻭﺍﺭﺩ ﺣﺮﻡ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻣﻀﺠﻊ ﺷﺮﯾﻒ ﻋﺰﯾﺰ ﺩﻝ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺳﻼﻡ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﯿﻬﻤﺎ ﻣﯽ ﮔﻮید: " ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏ ﯾﺎ ﺍﺑﺎ ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ "
ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﺁﻧﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺣﺮﻡ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺑﻪ ﮔﻮﺵ ﺧﻮﺩ ﻣﯽﺷﻨﻮﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺍﺧﻞ ﺿﺮﯾﺢ ﻣﻄﻬﺮ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﺑﺲ ﺩﻝ ﻧﻮﺍﺯ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ: " ﻭ ﻋﻠﯿﮏ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﯾﺎ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ "
ﺍﺯ ﺁﻥ ﭘﺲ ﺑﺮﺧﯽ ﻋﻠﻤﺎ ﻭ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﺣﺮﻡ ﺑﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﺍﻭ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺳﻼﻡ ﺩﻫﺪ ﻭ ﺟﻮﺍﺏ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﻮﻧﺪ . ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﻣﺠﺎﺏ ‏(ﯾﻌﻨﯽ ﺍﺟﺎﺑﺖﺷﺪﻩ ﺍﺯ ﺳﻮﯼ آﻗﺎ) ﻧﺎﻣﻴﺪﻧﺪ . ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻓﺖ، ﺑﻪ ﻫﺪﺍﯾﺖ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﺩﺭ ﻣﺤﻞ ﻓﻌﻠﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﮎ ﺳﭙﺮﺩﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺍﻳﻨﮏ ﻫﺮﮐﺲ ﺍﺯ ﺗﻞ ﺯﯾﻨﺒﯿﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺣﺮﻡ ﺷﻮﺩ، ﻻﺟﺮﻡ ۲ ﺑﺎﺭ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﺭﺍ ﺯﯾﺎﺭﺕﺧﻮﺍﻫﺪﮐﺮﺩ.
ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺍﮔﺮ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﻣﻮﺭﺩ ﺗﻮﺟﻪ ﺍﺋﻤﻪ ﻣﻌﺼﻮﻣﯿﻦ ﻋﻠﯿﻬﻢ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﯿﺮﯾﺪ، ﺍﺩﺏ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻭﺍﻟﺪﯾﻦ ‏( ﺯﻧﺪﻩ ﯾﺎ ﻣﺘﻮﻓﯽ ‏) ﺭﺍﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﮑﻨﻴﺪ .
ﺑﺮﺍﯼ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻭ ﻋﺎﻗﺒﺖ ﺑﺨﯿﺮﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺍﻣﻮﻥ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﻗﯿﺪ ﺣﯿﺎﺕ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ؛ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﺎﺩﯼ ﺭﻭﺣﺸﻮﻥ ﺻﻠﻮﺍﺕ

تهیه‌کننده و مجری برنامه تلویزیونی «ثریا» درباره عدم بازپخش مستند «سکوت استقلال، فریاد پیروزی» در شب گذشته گفت: به رغم پخش مکرر تیزرهای بازپخش مستند، ساعاتی قبل از پخش مستند به دلایل نامعلومی بازپخش منتفی شد.
«محسن مقصودی» در گفت و گو با خبرنگار رادیو و تلویزیون خبرگزاری فارس در رابطه با عدم بازپخش مستند سکوت استقلال، فریاد پیروزی در شب گذشته گفت: به رغم پخش مکرر تیزرهای بازپخش مستند، ساعاتی قبل از پخش مستند به دلایل نامعلومی بازپخش کنسل شد.

وی در پاسخ به اینکه اخیرا در سوال نمایندگان مجلس از وزیر فرهنگ و ارشاد فشارهای بی سابقه دولت به صدا و سیما برنامه ثریا هم مطرح شده است و آیا اتفاق شب گذشته هم ناشی از فشارهای دولت بود، افزود: مسئولان سازمان صدا و سیما تماس گرفتند و اطلاع دادند که به دلایلی امکان پخش مستند وجود ندارد و چون بعلت تبلیغات تلویزیون مردم در آن ساعت منتظر دیدن قسمت سوم مستند سالهای هسته ای ثریا بودند قرار شد یکی دیگر از برنامه های ثریا را به صورت بازپخش به روی آنتن ببریم که برنامه دلالی در نظام کشاورزی به روی آنتن رفت و ما اطلاع بیشتری از دلیل این کار نداریم.

وی افزود: البته به دلیل عدم روحیه نقدپذیری و نگاه تهدید محور به آسیب شناسی و نقد در کشور ما چه در دولت گذشته و در دولت کنونی برنامه های چالشی صداوسیما همیشه با فشارهایی مواجه هستند ولی در گذشته هیچوقت شرایط بدین شکل نبوده و ظاهرا در شرایط کنونی به نظر می رسد عده ای رسما می خواهند در کشور فضای تک قطبی ایجاد کنند و نگاه منفی به هرگونه نقد و نظر و بروز دیدگاه های مختلف دارند. باید بدانیم شرایط بسته دهه هفتاد تکرار شدنی نیست و نباید آن فضا را ایجاد کرد.

وی در رابطه با نطق یکی از نمایندگان در صحن علنی مجلس در خصوص مشکلات بودجه ای برنامه ثریا و تخلیه کردن  مکان تولید و ضبط این برنامه به دلیل فشارهای دولت افزود: باتشکر از نمایندگانی که پیگیر مشکلات برنامه ثریا و مساله آزادی بیان و خصوصا آزادی پس از بیان در کشور هستند در این خصوص بنده فعلا امکان سخن گفتن ندارم اگرچه کار برای ما خیلی سخت شده است ولی اینگونه فشارها هیچ خللی در کار بچه های ثریا در چنین روزهای سرنوشت سازی وارد نخواهد کرد.

تهیه کننده برنامه ثریا افزود: معتقدیم هرچه اطلاع رسانی بیشتر باشد و مردم بیشتر در جریان امور قرار بگیرند پشتوانه مذاکره کنندگان در مذاکرات بیشتر می شود و مشت آنها را محکم تر خواهد کرد و آنچه خدای ناکرده مذاکرات را به شکست می کشاند سخن گفتن از خالی بودن خزانه در حین مذاکرات و یا گره زدن آب خوردن مردم به مذاکرات است که آمریکایی ها را به توهم انداخته و آنها را زیاده خواه تر می کند.

وی ادامه داد: به جای فشار بر رسانه ها مسئولان باید کمی در ادبیات و رفتارهایی که پالس های غلط به مذاکرات ارسال می کند دقت کنند تا پشت مذاکره کنندگان خالی نشود.

وی در رابطه با تولید مجموعه مستند سالهای هسته ای هم ادامه داد: همانگونه که وعده کرده بودیم تا تیرماه 5 قسمت از ناگفته های این روزهای هسته ای کشور را به روی آنتن می بریم که تاکنون 3 قسمت از آنها به روی آنتن رفته و مابقی قسمت ها هم تقریبا در حال آماده شدن برای پخش در روزهای آتی است.

محسن مقصودی در پاسخ به این سوال که آیا مسئولان صدا و سیما در برابر فشارهای وارده از طرف دولت کوتاه آمده اند و ضعف نشان می دهند گفت: ان شاا... چنین ضعفی وجود ندارد و چنین تحلیل هایی صحت ندارد. مسئولان سازمان در برابر مسائلی که مستقیما به حقوق مردم و منافع ملی بر می گردد اهل تسامح نیستند و مواردی که بعضا رخ داده به دلیل نگاه کردن به مصلحت های بزرگتر بوده است و باید به آنها اعتماد کرد.

طبق تبلیغات چند روز گذشته در تلویزیون و در خبرگزاری ها قرار بود شب گذشته سومین قسمت از مستندهای هسته ای پربیننده برنامه ثریا در رابطه با مذاکرات اخیر با عنوان سکوت استقلال، فریاد پیروزی از شبکه یک بازپخش شود که به دلایلی در ساعت مقرر برنامه دیگری به روی آنتن رفت که واکنش مخاطبان تلویزیون در شبکه های اجتماعی و سایت های خبری را برانگیخت.

به نقل از "ندای یک بسیجی": مردی که دیگر تحمل مشاجرات با همسر خود را نداشت، از استادی تقاضای کمک کرد.


به استاد گفت: «به محض اینکه یکی از ما شروع به صحبت می‌کند، دیگری حرف او را قطع می‌کند. بحث آغاز می‌شود و باز هم کار ما به مشاجره می‌کشد. بعد هم هر دو بدخلق می‌شویم. در حالی که یکدیگر را بسیار دوست داریم، اما نمی‌توانیم به این وضعیت ادامه دهیم. دیگر نمی‌دانم که چه باید بکنم.»

استاد گفت: «باید گوش کردن به سخنان همسرت را یاد بگیری. وقتی این اصل را رعایت کردی، دوباره نزد من بیا.»

مرد سه ماه بعد نزد استاد آمد و گفت که یاد گرفته است به تمام سخنان همسرش گوش دهد. استاد لبخندی زد و گفت: «بسیار خوب. اگر می‌خواهی زندگی زناشویی موفقی داشته باشی باید یاد بگیری به تمام حرف‌هایی که نمی‌زند هم گوش کنی.»

یه زوج 60 ساله به مناسبت سی و پنجمین سالگرد ازدواجشون رفته بودند بیرون که یه جشن کوچیک دو نفره بگیرن.

وقتی توی پارک زیر یه درخت نشسته بودند یهو یه فرشته کوچیک خوشگل جلوشون ظاهر شد و گفت: چون شما همیشه یه زوج فوق العاده بودین و تمام مدت به همدیگه وفادار بودین من برای هر کدوم از شما یه دونه آرزو برآورده میکنم!

زن از خوشحالی پرید بالا و گفت:

! چه عالی! من میخوام همراه شوهرم به یه سفر دور دنیا بریم

فرشته چوب جادوییش رو تکون داد و پوف! دو تا بلیط درجه اول برای بهترین تور مسافرتی دور دنیا توی دستهای زن ظاهر شد !

حالا نوبت شوهر بود که آرزو کنه .

مرد چند لحظه فکر کرد و گفت:

این خیلی رمانتیکه ولی چنین بخت و شانسی فقط یه بار توی زندگی آدم پیش میاد بنابراین خیلی متاسفم عزیزم آرزوی من اینه که یه همسری داشته باشم که 30 سال از من کوچیکتر باشه

زن و فرشته جا خوردند و خیلی دلخور شدند. ولی آرزو آرزوئه و باید برآورده بشه.

فرشته چوب جادوییش رو تکون داد و پوف! مرد 90 سالش شد !!!

نتیجه اخلاقی: مردها ممکنه زرنگ باشند ، ولی فرشته ها زن هستند!

ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﻋﻠﻴﻪ ﺳﻼﻡ ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺍﻱ ﭘﺮﺳﻴﺪ :
ﺩﺭ ﻣﺪﺕ ﻳﻚ ﺳﺎﻝ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻴﺨﻮﺭﻱ؟
ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ : ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﭘﺲ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﺍﻱ ﻛﺮﺩ .. ﻭ ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﻧﻬﺎﺩ.
ﺑﻌﺪﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ ﻳﻚ ﺳﺎﻝ ...
ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﺟﻌﺒﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺩﻳﺪ
ﻛﻪ ﻓﻘﻂ ﻳﻚ ﻭﻧﻴﻢ ﺩﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻩ !!
ﭘﺲ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﭼﺮﺍ ؟
ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ : ﭼﻮﻥ ﻭﻗﺘﻴ ﻜﻪ ﻣﻦ ﺁﺯﺍﺩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻃﻤﻴﻨﺎﻥ داشتم ﺧﺪﻭﺍﻧﺪ
ﺭﻭﺯﻱ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﻤﻴﻜﻨﺪ ...
ﻭﻟﻲ ﻭﻗﺘﻲ ﺗﻮ
ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﻧﻬﺎﺩﻱ ،
ﺑﻴﻢ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ
ﻛﻨﻲ،،ﭘﺲ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻧﻢ ﺍﺣﺘﻴﺎﻁ ﻛﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﻳﻜﺴﺎﻝ ﺩﻳﮕﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ
ﺗﻐﺬﻳﻪ ﻛﻨﻢ "

ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ می فرماید :
ﻫﻴﭻ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﻱ ﺑﺮ ﺭﻭﻱ ﺯﻣﻴﻦ ﻧﻴﺴﺖ ﻣﮕﺮ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺑﺮﺧﺪﺍست روزی آن.

ماهیان ازآشوب دریا به خدا شکایت بردند،دریاآرام شد وآنهاصید تور صیادان شدند. آشوبهای زندگی حکمت خداست.ازخدا،دل آرام بخواهیم،نه دریای آرام.

•●✿ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ✿●•٠·˙

قطره عسلی بر زمین افتاد
مورچه ی کوچکی آمد و از آن چشید و خواست که برود
اما مزه ی عسل برایش اعجاب انگیز بود،
پس برگشت و جرعه ای دیگر نوشید...
باز عزم رفتن کرد،اما احساس کرد که خوردن از لبه عسل کفایت نمی کند
و مزه واقعی را نمی دهد،
پس بر آن شد تا خود را در عسل بیاندازدتا هرچه بیشتر و بیشتر لذت ببرد...
مورچه در عسل غوطه ور شد و لذت می برد...
اما افسوس که نتوانست از آن خارج شود،
پاهایش خشک و به زمین چسبیده بود و توانایی حرکت نداشت...
در این حال ماند تا آنکه نهایتا مرد....

◄یکی از حکماء می گوید:
دنیا چیزی نیست جز قطره عسلی بزرگ!
پس آنکه به نوشیدن مقدار کمی از آن اکتفا کرد نجات می یابد
و آنکه در شیرینی آن غرق شد هلاک می شود.!!

◥اللهم لا تعلقنا إلا بک یا ربی

زن فقیری که خانواده کوچکی داشت، با یک برنامه رادیویی تماس گرفت و از خدا درخواست کمک کرد. مرد بی ایمانی که داشت به این برنامه رادیویی گوش می داد، تصمیم گرفت سر به سر این زن بگذارد.  آدرس او را به دست آورد و به منشی اش دستور داد مقدار زیادی مواد خوراکی بخرد و برای زن ببرد.  ضمنا به او گفت: وقتی آن زن از تو پرسید چه کسی این غذا را فرستاده، بگو کار شیطان است. 

وقتی منشی به خانه زن رسید، زن خیلی خوشحال و شکرگزار شد و غذاها را به داخل خانه کوچکش برد.

منشی از او پرسید: نمی خواهی بدانی چه کسی غذا را فرستاده؟ زن جواب داد: نه، مهم نیست. وقتی خدا امر کند، حتی شیطان هم فرمان می برد.

پیرزن گفت:آخه مادر روش نوشته 1000 تومان تو چرا 1500میگی ؟ دیروزم یه پفک 500 تومنی رو 700 تومن به نوه م فروختی.

گفتم حاج خانوم همینه که هست میخوای بخواه نمیخوای بذار سرجاش بیخودی سر درد نده.

دوباره گفت : خدارو خوش نمیاد مردمو اینطور اذیت میکنی و ازشون سوء استفاده می کنی .خدا قهرش میگیره.

گفتم خرج بالاست.پول آب ،پول برق،پول گاز، هزارتا کوفت و مرض .

بالاخره از روی ناچاری 1500 تومان داد و جنسشو برداشت و رفت.

من تنها مغازه اون محله بودمو تا مغازه بعدی حدود 500 متر فاصله بود.اهل محل مجبور بودن از من خرید کنن.واسه همین هر طور که دوست داشتم جنسامو می فرختم.هر چقدر دوست داشتم روشون میکشیدم. بعضی وقتا، ترازو رو دستکاری میکردم تا جنس و بیشتر از وزن واقعیش نشون بده.جنس نو و کهنه رو با هم مخلوط می کردم و به قیمت جنس نو بلکه بیشتر می فروختم.قربونش برم نظارت هم که نبود .خلاصه هر کاری دوست داشتم می کردم غافل از اینکه....

خدارو فراموش کرده بودم.یادم رفته بود ناظر واقعی اونه و به هر کاری که می کنیم آگاهه.

یه روز که تو مغازه نسشته بودم.تلفن زنگ زد.گوشیرو برداشتم زنم پشت خط بود با صدای خیلی وحشت زده ای گفت هر جا هستی خودتو زود برسون خونه، دخترمون حالش خیلی بده.

نرگس عشق بابا بود حاضر بودم کل دنیا رو بدم نرگسم طوریش نشه.

با عجله خودمو خونه رسوندم.دیدم دخترم داره تو تب میسوزه.

به زنم گفتم چطور شد نرگس حالش خوب بود که.چرا اینجوری شد؟!!

زنم گفت تا ظهر حالش خوب بود و داشت با بچه ها بازی میکرد یهو نمی دونم چش شد.تشنج کردو دیدم تب داره بعدم زنگ زدم به تو.زود وردار بچه رو ببریم دکتر!

دکتر نرگس و معاینه کرد وگفت که هر چه سریعتر باید برسونیمش بیمارستان وگرنه ممکنه مشکل خیلی جدی براش پیش بیاد.

توی راه تمام کارایی که تو این مدت کرده بودم جلوی چشام بود. حرفای پیرزن مدام تو گوشم بود که: خدارو خوش نمیاد با مردم اینکارارو میکنی خدا قهرش میگیره.

بغض گلومو گرفته بود دلم میخواست گریه کنم گفتم خدایا غلط کردم توبه می کنم دیگه اینکارو نمی کنم .من نرگسمو از تو میخوام.قول میدم جبران کنم.قول میدم .کمکم کن خدایا،کمکم کن!!!!!.

آره اینکه میگن انسان فقط موقع سختیها به فکر خدا میفته ،واقعا حقیقت داره.

وقتی رسیدیم بیمارستان به دستور دکتر نرگسو تو بخش مراقبتهای ویژه بستری کردن.

نمی دونم نرگس چش شده بود.دکتر هم یه توضیحاتی میداد که اصلا متوجه نشدم.تمام فکر و ذهنم نرگسم بود.اگه اتفاق بدی براش میافتاد من چه خاکی تو سرم میکردم.همش تقصیر من بود آه و نفرین مردم منو گرفته بود.خدا قهرش گرفته بود خدا...

نرگس بعد از یک هفته از بیمارستان مرخص شد ولی به خاطر تشنج هایی که کرده بود دچار مقداری کم هوشی شده بود.دکتر می گفت :مرد خدا خیلی بهت رحم کرده ممکن بود دخترت ناقص بشه و یا حتی اونو از دست بدی.برو شکر خدا کن که دخترتو دوباره بهت بخشید.

اشک دور چشام حلقه زده بود .گفتم خدایا شکرت.خدایا نوکرتم. مرده و قولش.

 نویسنده:محمدرضا حقی

در قرآن 4 بار ؛" و بالوالدین احسانا " آمده است  ؛ که در تمام این موارد قبلش بحث پرستیدن خدا مطرح شده است

... لا تَعْبُدُونَ إِلاَّ اللَّهَ وَ بِالْوالِدَیْنِ إِحْساناً ...

وَ اعْبُدُوا اللَّهَ وَ لا تُشْرِکُوا بِهِ شَیْئاً وَ بِالْوالِدَیْنِ إِحْساناً ...

... أَلاَّ تُشْرِکُوا بِهِ شَیْئاً وَ بِالْوالِدَیْنِ إِحْساناً ...

وَ قَضى‏ رَبُّکَ أَلاَّ تَعْبُدُوا إِلاَّ إِیَّاهُ وَ بِالْوالِدَیْنِ إِحْسانا ...

خدا نکند پدر و مادری ؛ فرزندشان را نفرین کنند و یا از او راضی نباشند.

داستانک:

 «زمخشری»،دانشمند بزرگ اهل سنت و صاحب تفسیر معروف «کشّاف»،یک پای خود را در حادثه ای از دست داد.

او پس از ورود به بغداد و ملاقات با فقیه دامغانی ، علت قطع شدن پایش را اینگونه شرح می دهد:

نفرین مادرم موجب پدید آمدن چنین گرفتاری است؛زیرا من، در ایام کودکی،گنجشکی را گرفتم و نخی به پایش بستم و پرهایش را کندم.در این میان،ناگهان پرنده از دستم فرار کرد و در اثر این کار پای چپش  جدا شد.

مادرم وقتی از این ماجرا باخبر شد، برآشفت و به من گفت:خدا پای چپت را  قطع کند،همچنان که پای چپ  این حیوان زبان بسته را جدا ساختی!

پس از مدتی از اسب افتادم و پای چپم شکست.

پزشکان چاره ای جز قطع پایم ندیدند . و این در اثر نفرین مادر بود.

منبع :کتاب عظمت یک نگاه صفحه 180 به نقل از کتاب مقام والدین در اسلام صفحه 125

اگرچه صرف قدم گذاشتن در وادی بی احترامی به والدین تاثیرات و پیامدهای مخرب فراوانی را بر زندگی مادی و معنوی انسان خواهد گذاشت اما باید دانست که این تاثیرات مخرب هنگامی به اوج خود می رسد که نَفَس از سینه مادر برون آید و به دادستانی از بی احترامی فرزندش او را نفرین کند. گویا که در چنین شرایطی خود خداوند دادستان او خواهد بود و بی شک هیچ کس هم جلودار چنین دادستانی نخواهد بود.
در این باره از امام محمد باقر (عَلیه السَلام) روایت شده است که ایشان فرموده اند: در میان بنی اسرائیل، عابدی به نام جریح بود .او همواره در صومعه ای به عبادت می پرداخت.
روزی مادرش نزد وی آمد و او را صدا زد، او چون مشغول عبادت بود به مادرش پاسخ نداد، مادر به خانه اش بازگشت. مادر بار دیگر پس از ساعتی به صومعه آمد و جریح را صدا زد، باز جریح به مادر اعتنا نکرد. برای بار سوم باز مادر آمد و او را صدا زد و جوابی نشنید.
از این رفتار فرزند دل مادر شکست و او را نفرین کرد. فردای همان روز، زن بدکاره ای که حامله بود نزد او آمد و همان جا درد زایمانش گرفت و بچه ای را به دنیا آورده و نزد جریح گذاشت و ادعا کرد که آن بچه فرزند نامشروع این عابد است.
پس این موضوع شایع شد و سر زبان ها افتاد. مردم به یکدیگر می گفتند: کسی که مردم را از زنا نهی می کرد و سرزنش می نمود، اکنون خودش زنا کرده است. ماجرا به گوش شاه وقت رسید که عابد زنا کرده است. شاه فرمان اعدام عابد را صادر کرد.
 در آن هنگام که مردم برای اعدام عابد جمع شده بودند، مادرش آمد و وقتی او را آن گونه رسوا دید، از شدت ناراحتی به صورت خود زد و گریه کرد. جریح به مادر رو کرد و گفت: مادرم آرام باش و سکوت اختیار نما! چرا که نفرین تو مرا به اینجا کشانده است وگرنه من بی گناه هستم.
وقتی که مردم این سخن را از جریح شنیدند به عابد گفتند: ما از تو نمی پذیریم، مگر اینکه ثابت کنی این نسبتی که به تو می دهند دروغ است. عابد که در این هنگام مادرش دیگر از او نارضایتی نداشت گفت: طفلی را که به من نسبت می دهند، پیش من بیاورید! طفل را آوردند و اوبه اذن الهی  با زبان واضح گفت: پدرم فلان چوپان است. به این ترتیب، پس از رضایت مادر، خداوند آبروی از دست رفته عابد را بازگردانید و تهمت هایی که مردم به جریح می زدند برطرف شد. پس از آن، جریح سوگند یاد کرد که هیچ گاه مادر خویش را از خود ناراضی نکند و همواره در خدمت او باشد.
 
پی نوشت ها:
1- علامه مجلسی. بحارالانوار،ج14: 111.
2-ناصری، محمود. داستانهای بحار الانوار، ج1: 57.
3-بهشتی، سید مصطفی. عواقب آه و نفرین مادر: 1.
منبع:قدس

صدای انفجار آمد و سنگر رفت هوا. هر چه صدایش زدیم جواب نداد. رفتیم جلو، سرش پر از ترکش شده بود و به زیبایی عروج کرده بود.
جیب هایش را خالی کردیم. ....
داخل جیبش کاغذ جالبی پیدا کردیم. ....
نوشته بود:

گناهان هفته
شنبه: احساس غرور از گل زدن به طرف مقابل.
یک شنبه: زود تمام کردن نماز شب.
دوشنبه: فراموش کردن سجده شکر.
سه شنبه: شب بدون وضو خوابیدن.
چهار شنبه: در جمع با صدای بلند خندیدن.
پنج شنبه: پیش دستی کردن فرمانده در سلام.
جمعه: تمام نکردن صلوات های مخصوص جمعه.

امام کاظم علیه السلام فرموده است: «از ما نیست کسی که هر روز حساب خود را نکند، پس اگر کار نیکی کرده است از خدا زیادی آن را خواهد، و اگر گناه و کار بدی کرده در آن گناه از خدا آمرزش خواهد و توبه نماید.» (الکافی،ج2،ص453)

چمدونش را بسته بودیم،با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود

کلا یک ساک داشت ،کمی نون روغنی، آبنات، کشمش ،چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی …
گفت: "مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم یک گوشه هم که نشستم نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه!”
گفتم: "مادر من دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن.”
گفت: "کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن! آخه اون جا مادرجون، آدم دق میکنه ها، من که اینجا به کسی کار ندارم اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه؟ حالا میشه بمونم؟”
گفتم: "آخه مادر من، شما داری آلزایمر می گیری همه چیزو فراموش می کنی!”
گفت: "مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول! اما تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی پسرم؟!”
خجالت کشیدم …!
حقیقت داشت، همه کودکی و جوونیم و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم.اون بخشی از هویت و ریشه و هستیم بود،راست می گفت، من همه رو فراموش کرده بودم!
زنگ زدم خانه سالمندان و گفتم که نمی ریم توان نگاه کردن به خنده نشسته برلب های چروکیده اش رو نداشتم، ساکش رو باز کردم
نون روغنی و … همه چیزهای شیرین دوباره تو خونه بودند!  آبنبات رو برداشتگفت: "بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی.”  دست های چروکیدشو بوسیدم و گفتم: "مادر جون ببخش، فراموش کن.”
اشکش را با گوشه رو سری اش پاک کرد و گفت:
"چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی یاد، شاید فراموش میکنم! گفتی چی گرفتم؟ آلمیزر؟!”
در حالی که با دستای لرزونش، موهای دخترم را شونه میکرد زیر لب می گفت: "گاهی چه نعمتیه این آلمیزر…!”

خلاصه زندگی او چنین است

حضرت یونس علیه السلام پیوسته قوم خود را به دین خدا دعوت می کرد ولی آنان نمی‌پذیرفتند. سرانجام آنها را نفرین کرد و از خداوند درخواست عذاب نمودهنگامی که وقت عذاب نزدیک شد، از شهر بیرون رفت؛ ولی پس از سه روز به شهر بازگشت و مشاهده کرد که عذاب الهی نازل نشده و مردم شهر در حال زندگی عادی هستند
یونس علیه السلام خشمگین از نیامدن عذاب، به سوی دریا رفت و سوار کشتی شد. طوفانی درگرفت و کشتی در آستانه غرق قرار گرفت. بار کشتی راسبک‌تر کردند ولی فایده‌ای نداشت. قرار شد طبق رسم آن زمان، به قید قرعه، یکی از مسافران را به دریا بیندازند. قرعه به نام یونس افتاد و او به دریاافکنده شد. نهنگی (ماهی یونس) او را بلعید و او به اعجاز الاهی سه روز در شکم ماهی زنده ماند تا سرانجام با تضرع به ذرگاه خداوند از شکم نهنگ خارج شد و به ساحل افتاد. (  از امام باقر (ع) روایت شده است که :یونس علیه السلام سه روز در شکم ماهی درنگ کرد و در تاریکی های سه گانه تاریکی شکم ماهی تاریکی شب تاریکی دریا ندا در داد و گفت:لا إِلهَ إِلاَّ أَنْتَ سُبْحانَکَ إِنِّی کُنْتُ مِنَ الظَّالِمِینَ آنگاه خداوند دعایش را اجابت کرد و سپس ماهی وی را بر حال افکند.)
دلیل نازل نشدن عذاب بر قوم یونس این بود که پس از خروج یونس از شهر، روبیل، عالم قوم یونس، وقتی نشانه‌های عذاب را دید از مردم خواست بهخداوند پناه برند، از رفتار خود توبه کنند و با گریه و زاری دست به دعا بردارند. آنها چنین کردند و خداوند بر آنان ترحم نمود و عذاب را از آنها برداشتقبر یونس به احتمال زیاد در شهر کوفه در کنار رود فرات است و گنبد و بارگاهی دارد
منابعاعلام قرآن خزائلی، ص 687؛ تاریخ الانبیاء، رسولی محلاتی

گویند ابلیس زمانی نزد فرعون آمد در حالیکه فرعون خوشه ای انگور در دست داشت و می خورد .ابلیس به او گفت: هیچکــس می تواند که این خوشهء انگور را به مروارید خوش آب و رنگ مبدل سازد؟ فرعون گفت: نه! ابلیس با جادوگری و سحر آن خوشهء انگور را به دانه های مروارید تبدیل کرد.  فرعون تعجب کرد و گفت: آفرین بر تو که استاد و ماهری! ابلیس سیلی ای بر او زد و گفت: مرا با این استادی به بندگی قبول نکردند تو با این حماقت چگونه ادعای خدایی می کنی؟

 

مردی به دربار خان زند می رود و با ناله و فریاد می خواهد تا کریمخان را ملاقات کند. سربازان مانع ورودش می شوند. خان زند در حال کشیدن قلیان ناله و فریاد مرد را می شنود و می پرسد ماجرا چیست؟ پس از گزارش سربازان به خان، وی دستور می دهد که مرد را به حضورش ببرند. مرد به حضور خان زند می رسد و کریم خان از وی می پرسد: "چه شده است چنین ناله و فریاد می کنی؟" مرد با درشتی می گوید: "دزد همه اموالم را برده و الان هیچ چیزی در بساط ندارم!" خان می پرسد: "وقتی اموالت به سرقت می رفت تو کجا بودی؟" مرد می گوید: "من خوابیده بودم!!!" خان می گوید: "خوب چرا خوابیدی که مالت را ببرند؟" مرد در این لحظه آن چنان پاسخی می دهد که استدلالش در تاریخ ماندگار می شود و سرمشق آزادی خواهان می شود.

مرد می گوید: "من خوابیده بودم، چون فکر می کردم تو بیداری!"

خان بزرگ زند لحظه ای سکوت می کند و سپس دستور می دهد خسارتش از خزانه جبران کنند و در آخر می گوید: "این مرد راست می گوید ما باید بیدار باشیم..."

می گویند زمانی که قرار بود دادگاه لاهه برای رسیدگی به دعاوی انگلیس در ماجرای ملی شدن صنعت نفت تشکیل شود، دکتر مصدق با هیات همراه زودتر از موقع به محل رفت. در حالی که پیشاپیش جای نشستن همه ی شرکت کنندگان تعیین شده بود دکتر مصدق رفت و روی صندلی انگلستان نشست. قبل از شروع جلسه یکی دو بار به دکتر مصدق گفتند که اینجا برای هیات انگلیسی در نظر گرفته شده و جای شما آن جاست اما پیرمرد تحویل نگرفت و روی همان صندلی نشست.

جلسه داشت شروع می شد و هیات نمایندگی انگلیس روبروی دکتر مصدق منتظر ایستاده بود تا بلکه بلند شود و روی صندلی خودش بنشیند اما پیرمرد اصلاً نگاهشان هم نمی کرد.
جلسه شروع شد و قاضی رسیدگی کننده به مصدق رو کرد و گفت که شما جای انگلستان نشسته اید و جای شما آن جاست.
کم کم ماجرا داشت پیچیده می شد که مصدق بالاخره به حرف آمد و گفت:خیال می کنید نمی دانیم صندلی ما کجاست و صندلی انگلیس کدام است؟ نه آقای رییس، خوب می دانیم جایمان کجاست اما راستش را بخواهید چند دقیقه ای روی صندلی دوستان نشستن برای خاطر این بود تا دوستان بدانند برجای ایشان نشستن یعنی چه. او اضافه کرد که سال های سال است که دولت انگلستان در سرزمین ما خیمه زده و کم کم یادشان رفته که جایشان این جا نیست.
با همین ابتکار و حرکت عجیب بود که تا انتهای نشست فضای جلسه تحت تاثیر مستقیم این رفتار پیرمرد قرار گرفت و در نهایت هم انگلستان محکوم شد.

در زمان های گذشته، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند. بسیاری هم غرولند می کردند که این چه شهری است که نظم ندارد .حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و …

با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط بر نمی داشت. نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جادهبرداشت و آن را کناری قرار داد. ناگهان کیسه ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود ، کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا و یک یادداشت پیدا کرد.پادشاه در آن یادداشت نوشته بود:

“هر سد و مانعی می تواند شانسی برای تغییر زندگی انسان باشد.”

دوران صدارت میرزا تقی خان به پایان رسیده  بود. ناصرالدین شاه فرمان قتل او را امضا کرده و به دست دژخیمان داده بود. قرار بود حاجب الدوله کار را یکسره کند؛ شخصی که بارها طعم مهربانی امیرکبیر را چشیده بود. شامگاه شنبه، 20 دی ماه 1230، حاجب الدوله نزد امیر آمد و به او گفت: شاه از وضعیت پیش آمده متأسف هستند و برای امیر خلعتی ارسال کرده اند؛ لازم است برای پوشیدن آن استحمام کنید. امیر به حمام رفت؛ در رختکن حمام نشست؛ می دانست که معنای این لطف بی موقع چیزی جز قصد جان او نیست. مأموران مقابل در حمام ایستادند تا کسی وارد نشود؛ آن گاه حاجب الدوله به همراه جلاد وارد شد و حکم قتل امیر را به دستش داد و او آرام و باوقار آن را از نظر گذراند. حاجب الدوله مرهون لطف امیر بود. او مقام خود را از میرزاتقی خان داشت. شاید به همین دلیل بود که امیرکبیر گمان می کرد اگر در این دقایق آخر از او چیزی بخواهد، دست رد به سینه او نخواهد زد. این بود که گفت: اجازه بده تا نامه ای به شاه بنویسم؛ اما حاجب الدوله نپذیرفت. امیر ادامه داد: لااقل بگذار با همسر و فرزندانم خداحافظی کنم؛ اما جلاد زیر بار نرفت. امیر دیگر تقاضای خود را تکرار نکرد؛ آرام برخاست و غسل کرد؛ لُنگی به دور کمر خود بست و لُنگی بر دوش خود انداخت. آن گاه در میان گرم خانه نشست، رو به حاجب الدوله کرد و گفت: همین قدر بدان که این پادشاه نادان مملکت ایران را بر باد خواهد داد. جلاد پاسخ داد: صلاح مملکت خویش خسروان دانند! به اشاره حاجب الدوله، جلاد رگ هر دو دست امیر را برید. او با آرامش به فوران خون سرخ خویش  نگریست و شهادتین را بر زبان جاری کرد. لحظاتی بعد خون امیر کف حمام را پوشانده بود؛ دیگر در بدن پرتوانش رمقی باقی نمانده بود. حاجب الدوله از جلاد خواست تا کار را یکسره کند. جلادِ بی شرم بی درنگ با پای خود ضربه ای به بدن امیر کوفت و پیکر نیمه جان او را بر زمین انداخت، آن گاه پارچه ای در دهان او فرو کرد و به زندگی سراسر شرافت میرزاتقی خان خاتمه داد.