سراج معلم

لاحول ولاقوة الا بالله العلی العظیم-لا موثر فی الوجود الا الله -امام خامنه ای:ان‌شاءالله تا ۲۵ سال آینده چیزی به نام رژیم صهیونیستی وجود نخواهد داشت

سراج معلم

لاحول ولاقوة الا بالله العلی العظیم-لا موثر فی الوجود الا الله -امام خامنه ای:ان‌شاءالله تا ۲۵ سال آینده چیزی به نام رژیم صهیونیستی وجود نخواهد داشت

سراج معلم

هدف دادن اطلاعاتی در مورد دین و دنیاست
امیرالمومنین در حدیثی زیبا در راستای بصیرت افزایی می فرمایند: « کور آن کسی نیست که چشم ندارد ، بلکه کسی است که بصیرت ندارد. (کنزالعمال حدیث 1220) امام صادق(ع) می فرماید: عموی ما عباس بن علی، بصیرتی نافذ و استوار داشت. تعریفی بسیار زیبا از بصیرت : ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﺧﺪﻣﺖ مقام معظم ﺭﻫﺒﺮﯼ ﺭﺳﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﻋﺮﺽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻣﺠﻤﻮﻋﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯿﻢ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺑﺎ ﺑﺼﯿﺮﺕ ﺗﺮﺑﯿﺖﮐﻨﯿﻢ. آقا ﻓﺮﻣﻮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ: ﻣﻨﻈﻮﺭﺗﻮﻥ ﺍﺯ ﺑﺎ ﺑﺼﯿﺮﺕ ﭼﯽ ﻫﺴﺖ؟ ﻋﺮﺽ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ: ﮐﺴﺎﻧﯽ ﻣﺜﻞ ﻣﻘﺪﺍﺩ ﮐﻪ ﭼﺸﻤﺸﺎﻥ ﺑﻪ ﺩﻫﺎﻥ ﻣﻮﻻﯾﺸﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﮔﻮﺵ ﺑﻪ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﻭﻟﯿﺸﺎﻥ... آﻗﺎ ﻓﺮﻣﻮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ: ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ، ﺍﻣﺎ ﻣﻨﻈﻮﺭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺑﺼﯿﺮﺕ ﺍﯾﻦ ﻧﯿﺴﺖ. ﻣﻨﻈﻮﺭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﻓﺮﺩ ﺑﺼﯿﺮ, ﺍﻓﺮﺍﺩﯼ ﻣﺜﻞ ﻣﺎﻟﮏ ﺍﺷﺘﺮ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ امیرالمؤمنین (علیه سلام) ﺩﺭ ﻭﺻﻔﺶ ﻣﯿﻔﺮﻣﺎﯾﻨﺪ: مالک ﺑﻪ ﮔﻮﻧﻪ ﺍی اﺳﺖ ﮐﻪ ﺍگرﺩﺭ ﺑﯿﺎﺑﺎﻧﯽ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﻣﻮﻻﯾﺶ ﻭ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﭘﯿﺶ ﺑﯿﺎﯾﺪ، ﺩﻗﯿﻘﺎ" ﮐﺎﺭﯼ را ﻣﯿﮑﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻧﺰﺩ ﻣﻮﻻﯾﺶ ﺑﻮﺩ، ﻣﻮﻻﯾﺶ ﻫﻤﺎﻥ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺍﻣﺮ ﻣﯿﮑﺮد... ﺑﺼﯿﺮﺕ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺭ ﻏﯿﺒﺖ ﻣﻮﻻﯾﺖ هم ﺑﺪﺍﻧﯽ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺗﻮ ﭼﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﻭ ﻫﻤﺎﻥ ﺭﺍ عمل کنی به نقل از qaemworld.blog.ir - هرگونه برداشت از این وبلاگ حتی بدون ذکر منبع آزاد است!

آخرین نظرات

۱۰۲ مطلب با موضوع «داستان کوتاه» ثبت شده است

⚡️ابراهیم خلیل (علیه السلام) بدون میهمان غذا نمی خورد و اگر میهمان نداشت بعضی روزها تا یک میل راه طی میکرد تا میهمانی بیابد و با او هم خوراک شود ، روزی به دنبال میهمان رفت به یک نفر برخورد کرد از او دعوت کرد ، با هم ، خوراک بخورند وقتی نشستند ابراهیم (علیه السلام) گفت بسم الله الرحمن الرحیم ( با نام خدا غذا خوردن را شروع کرد ) ، اما آن شخص با نام خدا غذا خوردن را شروع نکرد ، ابراهیم (علیه السلام) فرمود : چرا نام خدا را نبردی ؟ گفت خدا کیست ؟ من خدائی را نمی شناسم ، ابراهیم (علیه السلام) فرمود : پس برخیز و برو ، کسی که منکر خداست من هم با او هم خوراک نمیشوم ، برخاست و رفت ، ابراهیم (علیه السلام) تنها شد وحی بر او نازل شد که ای ابراهیم این شخصی که سالها ما به او روزی می دهیم به او ایرادی نگرفتیم ، یک امروز روزیش به تو حواله شد ، چرا او را طرد کردی ؛ ابراهیم (علیه السلام) فورا برخاست و دنبال آن شخص به راه افتاد خواهش کرد برگردد ، اما آن کافر استنکاف ورزید ، تا بالاخره پس از اصرار زیاد گفت : به یک شرط می آیم و آن این است که بگویی چطور شد پس از آنکه مرا راندی دنبال من آمدی و با این اصرار از من میخواهی برگردم ؟ ابراهیم حقیقتش را فرمود که حقتعالی به من عتاب فرمود که چرا تو را طرد کردم ، گفت ای خاک بر سر من که از چنین خدای مهربانی روی گردان باشم ای ابراهیم مرا با خدایم آشنا کن - بالاخره موحد و مومن شد.غرض آن است که آدمی اگر قدری فکر کند ببیند خدا به او چه نداده است ؟ آنچه لازم داشته داده است نعمتهای صوری و معنوی - در برابرش من چه کردم ؟ چه عبادتی چه معرفتی (( ما عبدناک حق عبادتک و ما عرفناک حق معرفتک )).📚 برگرفته از کتاب اصول دین صفحه 31 ، از تالیفات شهید حضرت آیت ا... سید عبدالحسین دستغیب (ره)

در پایان جنگ احد، پیامبر صلى ‏الله‏ علیه‏ و‏آله فرمود: «کیست که براى من از سعد بن ربیع خبر بیاورد، در حالى که در فلان محل، دوازده نفر او را محاصره کرده ‏اند؟» ابى ‏بن‏ کعب عرضه داشت: «من این کار را مى ‏کنم.» پس به محلى که پیامبر صلى ‏الله ‏علیه ‏و‏آله اشاره کرده بود رفت و در میان کشتگان، دوبار نام او را صدا زد و جوابى نشنید. ابى ‏بن‏ کعب مى‏ گوید: «بار سوم گفتم: اى سعد! پیامبر صلى‏ الله‏ علیه‏ و‏آله خبر تو را مى ‏پرسد.» او که در حال احتضار بود، مانند جوجه ‏اى که از تخم بیرون مى‏ جهد، تکانى به خود داد و پرسید: «آیا پیامبر صلى ‏الله‏ علیه‏ و‏آله زنده است؟» گفتم: «آرى! حضرتش فرموده، دوازده نفر نیزه دار تو را محاصره کرده بودند.» فرمود: «پیامبر صلى ‏الله‏ علیه ‏و‏آله راست گفته است. سلام من را به آن حضرت برسان و به انصار بگو: مبادا عهدى را که در عقبه با پیامبر صلى ‏الله‏ علیه‏ و‏آله بستید فراموش کنید. اگر خارى به پاى پیامبر صلى ‏الله‏ علیه‏ و‏آله برود در پیشگاه خدا معذور نیستید.» پس آهى کشید و خون مانند فواره از رگ‏ها جستن نمود و جان بداد. ابى بن کعب گوید: «خدمت پیامبر صلى ‏الله ‏علیه ‏و‏آله رسیدم و پیام او را رسانیدم. فرمود: «خدا او را رحمت کند! تا زنده بود ما را یارى کرد و موقع مرگش هم سفارش ما را نمود.»

برگرفته از کتاب شریف یکصد موضوع پانصد داستان

مرحوم عارف بالله حاج اسماعیل دولابى فرمود: زارعى تصمیم گرفت خدا را در کار زراعتش شریک کند تا خدا باران کافى نازل کند و به کشت و زراعتش برکت بدهد. متقابلاً او هم سر خرمن سهم خدا را جدا کند و بپردازد. سال اول زراعتش خیلى پر محصول شد و وقتى خرمن‏ها را درو کرد و خواست سهم‏ها را تفکیک کند، به خدا عرض کرد شما که الحمدالله بى نیازید، ولى من خانه و زندگى حسابى ندارم. امسال با اجازه‏ات همه محصول را خودم بر مى ‏دارم و سال آینده سهم شما را حساب خواهم کرد! چند سال، وقت محصول به بهانه ‏اى سهم خدا را نمى ‏داد تا این که یک سال به ذهنش خطور کرد که خدایا اصلاً شما شریک نیستى! ناگهان دید دیوار بزرگى از دور دارد نزدیک مى ‏شود. خوب که دقت کرد دید سیل عظیمى به سمت ده مى ‏آید. از ترس پا به فرار گذاشت و حتى لنگه کفش‏هایش هم از پایش بیرون آمد و جا ماند و سیل هم زمین کشاورزى و خانه و زندگى او را با خود برد. زارع که به یاد عهد شکنى ‏هاى خودش با شریکش یعنى خدا افتاد، فهمید که لطمه از کجا خورده است. در حالى که پا برهنه بود و کفش‏هایش را هم سیل برده بود، سر به آسمان بلند کرد و به خدا عرض کرد فهمیدم چه شد ولى روزى که مى‏ خواستم با هم شریک شویم من کفش که پایم بود اما سیلى که فرستادى، کفش‏هایم را هم برد!

برگرفته از کتاب شریف تحفه معلم

شریک بن عبدالله نخعی از فقهای معروف قرن دوم هجری به علم و تقوا معروف بود. مهدی بن منصور خلیفه عباسی علاقه فراوان داشت که منصب (قضا) را به او واگذار کند، ولی شریک بن عبدالله، برای آنکه خود را از دستگاه ظلم دور نگه دارد زیر این بار نمی رفت. و نیز خلیفه علاقه مند بود که شریک را معلم خصوصی فرزندان خود قرار دهد تا به آنها علم حدیث بیاموزد، شریک این کار را نیز قبول نمی کرد و به همان زندگی آزاد و فقیرانه ای که داشت قانع بود.
روزی خلیفه او را طلبید و به او گفت: باید امروز یکی از این سه کار را قبول کنی، یا عهده دار منصب (قضا) بشوی، یا کار تعلیم و تربیت فرزندان مرا قبول کنی، یا آنکه همین امروز نهار با ما باشی و بر سر سفره ما بنشینی.
شریک با خود فکری کرد و گفت، حالا که اجبار و اضطرار است، البته از این سه کار، سومی بر من آسانتر است.
خلیفه ضمنا به مدیر مطبخ دستور داد که امروز لذیذترین غذاها را برای شریک تهیه کن. غذاهای رنگارنگ از مغز استخوان آمیخته به نبات و عسل تهیه کردند و سر سفره آوردند.
شریک که تا آن وقت همچو غذایی نخورده و ندیده بود، با اشتهای کامل خورد. خوان سالار آهسته بیخ گوش خلیفه گفت: به خدا قسم که دیگر این مرد روی رستگاری نخواهد دید.
طولی نکشید که دیدند شریک هم عهده دار تعلیم فرزندان خلیفه شده و هم منصب (قضا) را قبول کرده و برایش از بیت المال مقرری نیز معین شد.
روزی با متصدی پرداخت حقوق حرفش شد، متصدی به او گفت: تو که گندم به ما نفروخته ای که این قدر سماجت می کنی؟
شریک گفت: چیزی از گندم بهتر به شما فروخته ام، من دین خود را فروخته ام  @alyamin_ir

شخصی آمد حضور رسول اکرم و از همسایه اش شکایت کرد که مرا اذیت می کند و از من سلب آسایش کرده. رسول اکرم فرمود: تحمل کن و سر و صدا علیه همسایه ات راه نینداز، بلکه روش خود را تغییر دهد. بعد از چندی دو مرتبه آمد و شکایت کرد. این دفعه نیز رسول اکرم فرمود: تحمل کن. برای سومین بار آمد و گفت: یا رسول اللّه! این همسایه من، دست از روش خویش بر نمی دارد و همان طور موجبات ناراحتی من و خانواده ام را فراهم می سازد.

این دفعه رسول اکرم به او فرمود:
روز جمعه که رسید، برو اسباب و اثاث خودت را بیرون بیاور و سر راه مردم که می آیند و می روند و می بینند بگذار، مردم از تو خواهند پرسید که چرا اثاثت را اینجا ریخته ای؟ بگو از دست همسایه بد و شکایت او را به همه مردم بگو.
شاکی همین کار را کرد. همسایه موذی که خیال می کرد پیغمبر برای همیشه دستور تحمل و بردباری می دهد، نمی دانست آنجا که پای دفع ظلم و دفاع از حقوق به میان بیاید، اسلام حیثیت و احترامی برای متجاوز قائل نیست. لهذا همین که از موضوع اطلاع یافت، به التماس افتاد و خواهش کرد که آن مرد، اثاث خود را برگرداند به منزل. و در همان وقت متعهد شد که دیگر به هیچ نحو موجبات آزار همسایه خود را فراهم نسازد. @Alyamin_ir

مردمی که به حج رفته بودند، در سرزمین (منی) جمع بودند، امام صادق علیه السلام و گروهی از یاران، لحظه ای در نقطه ای نشسته از انگوری که در جلوشان بود، می خوردند.
سائلی پیدا شد و کمک خواست. امام مقداری انگور برداشت و خواست به سائل بدهد. سائل قبول نکرد و گفت: به من پول بدهید
امام گفت: (خیر است، پولی ندارم) سائل مأیوس شد و رفت.
سائل بعد از چند قدمی که رفت پشیمان شد و گفت: پس همان انگور را بدهید.
امام فرمود: خیر است (آن انگور را هم به او نداد).
طولی نکشید سائل دیگری پیدا شد و کمک خواست. امام برای او هم یک خوشه انگور برداشت و داد. سائل انگور را گرفت و گفت: سپاس خداوند عالمیان را که به من روزی رساند.
امام با شنیدن این جمله او را امر به توقف داد و سپس هر دو مشت را پر از انگور کرد و به او داد. سائل برای بار دوم خدا را شکر کرد.
امام باز هم به او گفت: (بایست و نرو) سپس به یکی از کسانش که آنجا بود رو کرد و فرمود: (چقدر پول همراهت هست؟) او جستجو کرد، در حدود بیست درهم بود، به امر امام به سائل داد. سائل برای سومین بار زبان به شکر پروردگار گشود و گفت: سپاس منحصرا برای خداست، خدایا! منعم تویی و شریکی برای تو نیست.
امام بعد از شنیدن این جمله، جامه خویش را از تن کند و به سائل داد. در اینجا سائل لحن خود را عوض کرد و جمله ای تشکرآمیز نسبت به خود امام گفت. امام بعد از آن دیگر چیزی به او نداد و او رفت.
یاران و اصحاب که در آنجا نشسته بودند گفتند: ما چنین استنباط کردیم که اگر سائل همچنان به شکر و سپاس خداوند ادامه می داد، باز هم امام به او کمک می کرد، ولی چون لحن خود را تغییر داد و از خود امام تمجید و سپاسگزاری کرد، دیگر کمک ادامه نیافت.

شاکی شکایت خود را به خلیفه مقتدر وقت، عمر بن الخطاب، تسلیم کرد. طرفین دعوا باید حاضر شوند و دعوا طرح شود. کسی که از او شکایت شده بود، امیر المؤمنین علی بن ابی طالب - علیه السلام بود. عمر هر دو طرف را خواست و خودش در مسند قضا نشست.
طبق دستور اسلامی، دو طرف دعوا باید پهلوی یکدیگر بنشینند و اصل تساوی در مقابل دادگاه محفوظ بماند. خلیفه مدعی را به نام خواند و امر کرد در نقطه معینی رو به روی قاضی بایستد. بعد رو کرد به علی گفت یا اباالحسن! پهلوی مدعی خودت قرار بگیر. با شنیدن این جمله، چهره علی علیه السلام درهم و آثار ناراحتی در قیافه اش پیدا شد.
خلیفه گفت: یا علی! میل نداری پهلوی طرف مخاصمه خویش بایستی؟
علی: (ناراحتی من از آن نیست که باید پهلوی طرف دعوای خود بایستم، برعکس، ناراحتی من از این بود که تو کاملا عدالت را مراعات نکردی؛ زیرا مرا با احترام نام بردی و به کنیه خطاب کردی و گفتی (یا اباالحسن)، اما طرف مرا به همان نام عادی خواندی. علت تأثر و ناراحتی من این بود)

در آن شب همه اش به کلمات مادرش که در گوشه ای از اطاق رو به طرف قبله کرده بود گوش می داد. رکوع و سجود و قیام و قعود مادر را در آن شب که شب جمعه بود، تحت نظر داشت. با اینکه هنوز کودک بود، مراقب بود ببیند مادرش که این همه در باره مردان و زنان مسلمان دعای خیر می کند و یک یک را نام می برد و از خدای بزرگ برای هر یک از آنها سعادت و رحمت و خیر و برکت می خواهد، برای شخص خود از خداوند چه چیزی مسألت می کند؟
امام حسن آن شب را تا صبح نخوابید و مراقب کار مادرش، صدیقه مرضیه علیهالسلام بود. و همه اش منتظر بود که ببیند مادرش در باره خود چگونه دعا می کند و از خداوند برای خود چه خیر و سعادتی می خواهد؟
شب صبح شد و به عبادت و دعا در باره دیگران گذشت. و امام حسن، حتی یک کلمه نشنید که مادرش برای خود دعا کند. صبح به مادر گفت: (مادر جان! چرا من هرچه گوش کردم، تو در باره دیگران دعای خیر کردی و در باره خودت یک کلمه دعا نکردی؟).
مادر مهربان جواب داد: (پسرک عزیزم! اول همسایه، بعد خانه خود)

عالمی مشغول نوشتن با مداد بود.
کودکی پرسید : چه می نویسی ؟
عالم لبخندی زد و گفت :
مهم تر از نوشته هایم ، مدادی است که با آن می نویسم ، می خواهم وقتی بزرگ شدی مثل این مداد شوی !!!
پسرک تعجب کرد !!!
چون چیز خاصی در مداد ندید !
عالم گفت پنج خصلت در این مداد هست. سعی کن آن ها را بدست آوری .
اول : می توانی کارهای بزرگی کنی ، اما فراموش نکنی دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند و آن دست خداست !
دوم : گاهی باید از مداد تراش استفاده کنی ، این باعث رنج مداد می شود ، ولی نوک آن را تیز می کند .
پس بدان رنجی که می بری از تو انسان بهتری می سازد !
سوم : مداد همیشه اجازه می‌دهد برای پاک کردن اشتباه از پاکن استفاده کنی ، پس بدان تصحیح یک کار خطا ، اشتباه نیست !
چهارم : چوب مداد در نوشتن مهم نیست ، مهم مغز مداد است که درون چوب است ، پس همیشه مراقب درونت باش که چه از آن بیرون می آید !
پنجم : مداد همیشه از خود اثری باقی می گذارد ، پس بدان هر کاری در زندگی ات میکنی ، ردی از آن به جا میماند ، پس در انتخاب اعمالت دقت کن!!!

رسول اکرم صلی الله علیه وآله طبق معمول، در مجلس خود نشسته بود، یاران گرداگرد حضرتش حلقه زده او را مانند نگین انگشتر در میان گرفته بودند. در این بین یکی از مسلمانان که مرد فقیر ژنده پوشی بود از در رسید. و طبق سنت اسلامی که هر کس در هر مقامی هست، همین که وارد مجلسی می شود باید ببیند هر کجا جای خالی هست همانجا بنشیند و یک نقطه مخصوص را به عنوان اینکه شأن من چنین اقتضا می کند در نظر نگیرد آن مرد به اطراف متوجه شد، در نقطه ای جایی خالی یافت، رفت و آنجا نشست. از قضا پهلوی مرد متعین و ثروتمندی قرار گرفت. مرد ثروتمند جامه های خود را جمع کرد و خودش را به کناری کشید، رسول اکرم که مراقب رفتار او بود به او رو کرد و گفت: (ترسیدی که چیزی از فقر او به تو بچسبد؟!).
نه یا رسول الله!
(ترسیدی که چیزی از ثروت تو به او سرایت کند؟).
نه یا رسول الله!
(ترسیدی که جامه هایت کثیف و آلوده شود؟).
نه یا رسول الله!
(پس چرا پهلو تهی کردی و خودت را به کناری کشیدی؟).
اعتراف می کنم که اشتباهی مرتکب شدم و خطا کردم. اکنون به جبران این خطا و به کفاره این گناه حاضرم نیمی از دارایی خودم را به این برادر مسلمان خود که در باره اش مرتکب اشتباهی شدم ببخشم؟
مرد ژنده پوش: ولی من حاضر نیستم بپذیرم.
جمعیت: چرا؟!
چون می ترسم روزی مرا هم غرور بگیرد و با یک برادر مسلمان خود آنچنان رفتاری بکنم که امروز این شخص با من کرد.

مردی از بادیه به مدینه آمد و به حضور رسول اکرم رسید. از آن حضرت پندی و نصیحتی تقاضا کرد. رسول اکرم به او فرمود: (خشم مگیر) و بیش از این چیزی نفرمود.
آن مرد به قبیله خویش برگشت.

 امام  علی بن الحسین  علیه السلام در خانه اش برای مهمانان خود سخن می گفت ، در همین هنگام شخصی از راه رسید و شروع به بدگوئی از امام نمود و امام را به کارهای زشت و دروغگوئی متهم کرد و صفت های ناشایست بسیاری را به ایشان نسبت داد ؛ امام در جواب سخنان آن مرد هیچ نگفت و خاموش ماند ، مرد پس از اینکه سخنان خود را تمام کرد ، برخاست و به منزل خود رفت ، پس از اینکه مرد خارج شد ، امام به یاران و اطرافیانش فرمود : {{ از شما می خواهم با من بیائید ؛ تا جواب آن مرد را بازگویم }} حاضرین در مجلس پذیرفتند ، امام سجاد علیه السلام کفش خود را به پا نمود و پیاده با دیگران به راه افتاد.خانه آن مرد را یافتند و امام خود دقُ الباب کرد و مرد فحاش را صدا کرد ، مرد وقتی که صدای امام را شنید ، با ناراحتی زیاد و حالتی پریشان { به خیال اینکه امام برای گرفتن انتقام آمده } بیرون آمد. امام زین العابدین علیه السلام با مهربانی به وی گفت : (( ای برادر ، چیزهایی را که درباره من گفتی ، اگر واقعا در من وجود دارد و آنچنان هستم که تو گفتی ، از خداوند آمرزش و بخشش می طلبم و توبه میکنم ، و اما اگر آن عیب ها و بدی هایی که گفتی ، در وجود من نیست ( و به ناروا گفتی ) خداوند بزرگ و متعال تو را بیامُرزد و تو را عفو کند و از گناهت درگذرد )) مرد فحاش که چنین انتظاری نداشت ، وقتی این سخنان امام را شنید ، از کار خویش بسیار خجل و شرمنده گشت و پیشانی امام را بوسید و گفت : سخنانی که گفتم همه لایق خود من است و اصلا در شان شما نیست ، بلکه خود من بدان صفت ها سزاوار هستم )). 📚داستانهای کوتاه از تاریخ اسلام صفحه 11

دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و رفت! 
درراه با پرودرگار سخن می گفت:

( ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای )
در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت!
او با ناراحتی گفت:
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز!

آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود؟

نشست تا گندمها را از زمین جمع کند , درکمال ناباوری دید دانه ها روی ظرفی از طلا ریخته اند!

ندا آمد که:
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه

"مولانا

روزی بهلول در حالی که داشت از کوچه ای می گذشت شنید که استادی به شاگردانش می گوید:من امام صادق علیه السلام را قبول دارم اما در سه مورد با او کاملا مخالفم!یک اینکه می گویدخداوند دیده نمی شودپس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد، دوم می گویدخدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد، سوم هم می گویدانسان کارهایش را از روی اختیار انجام میدهد در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد. بهلول تا این سخنان را از استاد شنید فورا کلوخ بزرگی به دستگرفت و به طرف او پرتاب کرداتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد و آنرا شکافت!استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند، خلیفه گفت: ماجرا چیست؟استاد گفت: داشتم به دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد و آنرا شکست!بهلول پرسید : آیا تو درد را می بینی؟گفت : نه، بهلول گفت : پس دردی وجود ندارد، دوم مگر تو از جنس خاک نیستی؟ و این کلوخ هم از جنس خاک، پس در تو تاثیری ندارد.سوم مگر نمی گویی که انسانـهـا از خود اختیار ندارند؟ پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم، استاد دلایل بهلول دیوانه را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت !!!  

مرد جوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود. استادی از آنجا می‌گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست. مرد جوان وقتی استاد را دید بی اختیار گفت: «عجیب آشفته‌ام و همه چیز زندگی‌ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی‌دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟"»

استاد برگی از شاخه افتاده روی زمین کند و آن را داخل نهر آب انداخت و گفت: «به این برگ نگاه کن. وقتی داخل آب می‌افتد خود را به جریان آن می‌سپارد و با آن می‌رود.»
سپس استاد سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت. سنگ به خاطر سنگینی‌اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آن کنار بقیه سنگ ها قرار گرفت. استاد گفت: «این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی‌اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و در عمق نهر قرار گیرد. حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را می‌خواهی یا آرامش برگ را؟»
مرد جوان مات و متحیر به استاد نگاه کرد و گفت: «اما برگ که آرام نیست. او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین می‌رود و الان معلوم نیست کجاست!؟ لااقل سنگ می‌داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی‌خورد. من آرامش سنگ را ترجیح می دهم!»
استاد لبخندی زد و گفت: «پس چرا از جریان‌های مخالف و ناملایمات جاری زندگی‌ات می‌نالی؟ اگر آرامش سنگ را برگزیده‌ای پس تاب ناملایمات را هم داشته باش و محکم هر جایی که هستی آرام و قرار خود را از دست مده.»
استاد این را گفت و بلند شد تا برود. مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و مسافتی با استاد همراه شد. چند دقیقه که گذشت موقع خداحافظی، مرد جوان از استاد پرسید: «شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب می‌کردید یا آرامش برگ را؟»
استاد لبخندی زد و گفت: «من در تمام زندگی‌ام، با اطمینان به خالق رودخانه هستی، خودم را به جریان زندگی سپرده‌ام و چون می‌دانم در آغوش رودخانه‌ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد از افت و خیزهایش هرگز دل‌آشوب نمی‌شوم. من آرامش برگ را می‌پسندم.»


شیخ بهایی

ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺳﺮ ﺳﺒﺰ ﻭ ﺷﺎﺩﺍﺏ ﺣﮑﻤﺮﺍنی ﻣﯿﮑﺮﺩ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ

ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺷﺪ ﻭ ﻃﺒﯿﺒﺎﻥ ﺍﺯ درمان ﺑﯿﻤﺎﺭﯾﺶ ﻋﺎﺟﺰ ﻣﺎﻧﺪند ﻭ ازﺷﺎﻩ ﻋﺬﺭ ﺧﻮﺩ
ﺭﺍ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳتﺷﺎﻥ ﭼﯿﺰﯼ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﻧﯿﺴﺖ .
ﺷﺎﻩ ﻫﻢ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺟﺎﻧﺸﯿﻦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﺍﻋﻼﻥ ﻧﻤﺎﯾﺪ .
ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ کسی را ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﻨﻤﺎﯾﻢ ،
که ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺩﺭ ﻗﺒﺮی که برای من آماده کرده اند ﺑﺨﻮﺍبد !
ﺍﯾﻦ ﺧﺒﺮ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﮐﺸﻮﺭ ﭘﺨﺶ ﺷﺪ ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺑﺨﻮﺍﺑﺪ . ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺩﺭاﯾﻦ ﻗﺒﺮ بخوابد
ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﺷﺐ ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ،ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺮﺩﻡ شود.
ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ ﻭ روزنه ای ﺑﺮﺍﯼ نفس کشیدنﻭ ﻫﻮﺍ ﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﻧﻤﯿﺮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺭﻓﺘﻨﺪ .
ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑه ﺨﻮﺍﺏ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪنکیر و منکر ﺑﺎﻻﯼ
ﻗﺒﺮﺵ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻧﺪ . ﺳﻮﺍﻝ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﻭ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯿﮕوید ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﭘﺮﺳﯿﺪند:
ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﭼﯽ ﺩﺍﺷﺘﯽ؟ ﻓﻘﯿﺮ ﮔﻔﺖ :ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻣﺮﮐﺐ ‏(ﺧﺮ ‏) ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺩیگر
ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ .
ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭ فقیر ﺑﺎ ﺧﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻭ ﻓﻼﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ بر ﺧﺮﺧﻮﺩ ﺑﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩ گذاشتی ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺭاندﺍﺷﺖ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺩﺭ
ﻓﻼﻥ ﻭ ﻓﻼﻥ ﺭﻭز به خرت ﻏﺬﺍ ﻧﺪﺍﺩﯼ و....
ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ بخاطر ﺍﯾﻦ ﻇﻠﻢ ﻫﺎ که به ﺧﺮﺵ کرده بود ﭼﻨﺪ ﺷﻼﻕ ﺁﺗﺸﯿﻦ خورد که برق از سرش پرید .
ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ می شود ﺩﺭ ﺗﺮﺱ ﻭ ﻭﺣﺸﺖ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺁﺭﺍﻡ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺻﺒﺢ
ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺟﺪﯾﺪ ﺷﺎﻥ می آیند ﺗﺎ ﺍﺯ ﻗﺒﺮ ﺑﯿﺮﻭﻧﺶ ﮐﻨﻨﺪ
ﻭ ﺑﺮ ﺗﺨﺖ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﺑﻨﺸﺎﻧﻨﺪﺵ .
ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻗﺒﺮ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎ به ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﺩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ
ﭘﯽ ﺍﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺎ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﮑﻦ !...
ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑﺎ جیغ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯿﮕﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ
ﻋﺬﺍﺏ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﮔﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻮﻡ ﻭﺍﯼ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﻢ ...
ای بشر از چه گمان کردی که دنیا مال توست                ورنه پنداری که هر لحظه اجل دنبال توست
هر چه خوردی، مال مور و هر چه هستی مال گور...هر چه داری مال وارث، هر چه کردی مال توست.

فاضل بزرگوار سید جعفر مزارعى روایت کرده :

یکى از طلبه هاى حوزه باعظمت نجف از نظر معیشت در تنگنا و دشوارى غیر قابل تحملّى بود . روزى از روى شکایت و فشار روحى کنار ضریح مطهّر حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام)عرضه مى دارد : شما این لوسترهاى قیمتى و قندیل هاى بى بدیل را به چه سبب در حرم خود گذارده اید ، در حالى که من براى اداره امور معیشتم در تنگناى شدیدى هستم ؟!

شب امیرالمؤمنین (علیه السلام) را در خواب مى بیند که آن حضرت به او مى فرماید : اگر مى خواهى در نجف مجاور من باشى اینجا همین نان و ماست و فیجیل و فرش طلبگى است ، و اگر زندگى مادّى قابل توجّهى مى خواهى باید به هندوستان در شهر حیدرآباد دکن به خانه فلان کس مراجعه کنى ، چون حلقه به در زدى و صاحب خانه در را باز کرد به او بگو :
به آسمان رود و کار آفتاب کند .

پس از این خواب ، دوباره به حرم مطهّر مشرف مى شود و عرضه مى دارد : زندگى من اینجا پریشان و نابسامان است شما مرا به هندوستان حواله مى دهید !!

بار دیگر حضرت را خواب مى بیند که مى فرماید : سخن همان است که گفتم ، اگر در جوار ما با این اوضاع مى توانى استقامت ورزى اقامت کن ، اگر نمى توانى باید به هندوستان به همان شهر بروى و خانه فلان راجه را سراغ بگیرى و به او بگویى :
به آسمان رود و کار آفتاب کند

پس از بیدار شدن و شب را به صبح رساندن ، کتاب ها و لوازم مختصرى که داشته به فروش مى رساند و اهل خیر هم با او مساعدت مى کنند تا خود را به هندوستان مى رساند و در شهر حیدرآباد سراغ خانه آن راجه را مى گیرد ، مردم از این که طلبه اى فقیر با چنان مردى ثروتمند و متمکن قصد ملاقات دارد ، تعجب مى کنند .

نقل ﺷﺪﻩ ﺍﻣﺎﻡ ﻣﺠﺘﺒﯽ علیه السلام ‏ﺑﺮ ﻓﺮﺍﺯ ﻣﻨﺒﺮ ﺧﻄﺒﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﺪند ، و ﭼﺸﻤﻬﺎ ﺣﯿﺮﺍﻥ ﻭ ﺟﻤﻌﯿﺖ ﺳﺮﺍﭘﺎﮔﻮﺵ ﻭ ﻣﺤﻮ ﺳﺨﻨﺎﻥ ﺍﻣﺎﻡ ‏علیه السلام بودند ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﮐﻼمشان ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪ.
ﻣﻌﺎﻭﯾﮥ ﻣﻠﻌﻮﻥ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻭﺿﻌﯿﺖ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﻮﺩ ﻭﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺰﺭﮔﻮﺍﺭﯼ ﻭ ﻋﻈﻤﺖ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﺪ، ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﮐﺮﺩ ﻭﮔﻔﺖ:ﯾﺎ ﺍﺑﺎﻣﺤﻤﺪ! ﻗﺮﺁﻥ ﻣﯿﻔﺮﻣﺎﯾﺪ:
(ﻻﺭﻃﺐ ﻭﻻﻳﺎﺑﺲ ﺍﻻ ﻓﻲ ﻛﺘﺎﺏ ﻣﺒﻴﻦ) (ﻫﻴﭻ ﺗﺮ ﻭ ﺧﺸﻜﻲ ﻧﻴﺴﺖ ﻣﮕﺮ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺩﺭ ﻛﺘﺎﺑﻲ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻭﺍﺿﺢ ﺍﺳﺖ) ‏
(ﯾﻌﻨﯽ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺩﺭ ﻗﺮﺁﻥ ﺁﻣﺪﻩ ‏)
ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺍﺩﻋﺎ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺤﺘﻮﯾﺎﺕ ﻗﺮﺁﻥ ﺑﺎﺧﺒﺮﯾﺪ ..!
ﭘﺲ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﯽ ﺑﮕﻮﯾﯽ:
ﯾﮑﺪﻓﻌﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺭﯾﺶ ﺑﺮﺩ ﻭﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﺍﺳﺘﻬﺰﺍﺀ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﻗﺮﺁﻥ ﻭ ﺍﻣﺎﻡ ﮔﻔﺖ‏: ﺭﺍﺑﻄﮥ ﺭﯾﺶ ﻣﻦ ﻭ ﺭﯾﺶ ﺗﻮ ﮐﺠﺎﯼ ﻗﺮﺁﻥ ﺁﻣﺪﻩ ؟!
ﺍﺷﺮﺍﻑ ﺣﺎﺿﺮﻫﻤﻪ ﺧﻨﺪﯾﺪﻧﺪ .. ‏
(ﺭﯾﺶ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﻦعلیه السلام ﭘﺮﭘﺸﺖ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﺭﯾﺶ ﻣﻌﺎﻭﯾﻪ ﮐﻢ ﻭﮐﻮﺳﻪ ﻭﺍﺭ‏) ﺍﻣﺎﻡ ﻣﺠﺘﺒﯽعلیه السلام ﻓﺮﻣﻮﺩند ﻣﮕﺮ
ﻧﺨﻮﺍﻧﺪﻩ ﺍﯼ:
"(ﻭَ ﺍﻟْﺒَﻠَﺪُ ﺍﻟﻄَّﻴِّﺐُ ﻳﺨَْﺮُﺝُ ﻧَﺒَﺎﺗُﻪُ ﺑِﺈِﺫْﻥِ ﺭَﺑِّﻪِ ﻭَ ﺍﻟَّﺬِﻯ ﺧَﺒُﺚَ ﻟَﺎﻳﺨَْﺮُﺝُ ﺇِﻟَّﺎ ﻧَﻜِﺪًﺍ ...)"
ﺯﻣﯿﻦ ﭘﺎﮐﯿﺰﻩ ﮔﯿﺎﻫﺶ ﺑﻪ ﺍﺫﻥﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭ ‏(ﺧﻮﺏ ﻭ ﭘﺮ) میرﻭﯾﺪ ﺍﻣّﺎ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﺒﯿﺚ ﺷﻮﺭﻩ ﺯﺍﺭ، ﺟﺰ ﮔﯿﺎﻩ ﮐﻢ ﻭ ﺑﯽ ﺍﺭﺯﺵ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻧﻤﯽ ﺩﻫﺪ ...
"ﺳﻮﺭﻩ ﺍﻋﺮﺍﻑ، ﺁﯾﻪ ۵۸"

ﺟﻤﻌﯿﺖ ﻣﻨﻔﺠﺮ ﺷﺪ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺯﺩﻧﺪ ﺯﯾﺮ ﺧﻨﺪﻩ ...، ﻋﻤﺮﻋﺎﺹ ﻣﻠﻌﻮﻥ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺧﻨﺪﻩ ﻏﺶ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺑﻪ ﻣﻌﺎﻭﯾﻪ ﮔﻔﺖ : ﻣﮕﺮ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻧﮕﻔﺘﻪ ﺍﻡ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﺪﺍﻥ ﺩﺭﻧﯿﻔﺖ ﮐﻪ ﺯﺑﺎﻧﺸﺎﻥ ﺷﻤﺸﯿﺮ اﺳﺖ ﻭ ﻋﻠﻤﺸﺎﻥ ﮐﺎﻣﻞ ...
ﻣﻌﺎﻭﯾﻪ ﺑﺎ ﺍﻋﺼﺎﺏ ﺧﺮﺍﺏ ﻟﮕﺪﯼ ﺯﺩ ﺑﻪ ﻋﻤﺮﻋﺎﺹ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺠﻠﺲ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺭﻓﺖ...

ﺑﺮﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺯ ﮐﺘﺎﺏ ﺗﻔﺴﯿﺮ ﺳﻮﺭﻩ ﻧﺤﻞ ﺍﺯ ﺗﺎﻟﯿﻔﺎﺕ ﺁﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺿﯿﺎﺀﺁﺑﺎﺩﯼ ﺻﻔﺤﻪ 354

اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم

سلطان به وزیرگفت۳سوال میکنم فردااگرجواب دادی هستی وگرنه عزل میشوی.سوال اول:خداچه میخورد؟سوال دوم:خداچه می پوشد؟
سوال سوم:خداچه کارمیکند؟وزیر ازاینکه جواب سوالهارانمیدانست ناراحت بود.
غلامی فهمیده وزیرک داشت.وزیر به غلام گفت سلطان ۳سوال کرده اگرجواب ندهم برکنارمیشوم.اینکه :خداچه میخورد؟چه می پوشد؟چه کارمیکند؟غلام گفت هرسه را میدانم اما دوجواب را الان میگویم وسومی رافردا
اما خداچه میخورد؟خداغم بندهایش رامیخورد
اینکه چه میپوشد؟خداعیبهای بندهای خودرامی پوشد
اماپاسخ سوم را اجازه بدهیدفردابگویم. فرداوزیر و غلام نزدسلطان رفتند.وزیربه دوسوال جواب داد.سلطان گفت درست است ولی بگوجوابهاراخودت گفتی یاازکسی پرسیدی وزیرگفت این غلام من انسان فهمیده ایست جوابهارااوداد. گفت پس لباس وزارت رادربیاوروبه این غلام بده غلام هم لباس نوکری رادرآوردوبه وزیرداد.بعد وزیر به غلام گفت جواب سوال سوم چه شد؟غلامگفت:آیاهنوزنفهمیدی خداچکارمیکند!خدادریک لحظه غلام راوزیر میکندووزیرراغلام میکند(بارخدایا توئی که فرمانفرمائی،هرآنکس راکه خواهی فرمانروائی بخشی وازهرکه خواهی فرمانروائی را بازستانی.س آل عمران آیه۲۶

ستارخان در خاطراتش میگوید: 
من هیچوقت گریه نکردم ...
چون اگرگریه میکردم آذربایجان شکست میخورد 
و اگر آذربایجان شکست میخورد ایران شکست میخورد. 

اما در زمان مشروطه یکبار اشک ریختم. 
آن زمان که 9 ماه بود در محاصره بودیم بدون آب بدون غذا.
ازقرارگاه آمدم بیرون. 
مادری را دیدم با کودکی در بغل. 
کودک ازفرط گرسنگی به سمت بوته علفی رفت 
و بدلیل ضعف شدید بوته را باخاک ریشه میخورد.

با خودم گفتم الان مادر کودک مرا فحش میدهد 
و می گوید لعنت به ستارخان.

اما مادر، فرزند رادر آغوش گرفت و گفت: 
" اشکالی ندارد فرزندم، خاک می خوریم اما خاک نمی دهیم" 

آنجا بود که اشک ازچشمانم سرازیر شد