حاج محمدکاظم نیکنام می گوید:
یکبار آخر شب آقای خامنهای میخواستند بعد از انجام کارها بروند اما کفشهایشان نبود.
ایشان گفتند که من جلسه دارم و باعجله باید بروم. وقت هم خیلی کم بود و کفشهایشان نبود.
گفتم:کفشهای من را شما بپوشید و بروید به کارتان برسید. کفش شما را من آخر سر پیدا میکنم و میپوشم؛ فردا با هم عوض میکنیم.
آخر شب هر چه گشتم کفشهای ایشان را پیدا نکردم، تنها یک جفت کفش پاره و پوره پیدا کردم. با خودم گفتم حتما یک کسی آمده، کفشهای آقا را برده و اینها را جای آن گذاشته است.
به هر صورت کفشها را پوشیدم و به منزل رفتم. کفشها خیلی درب و داغان بود ،طوری که نزدیک بود پایم زخم شود.
فردای آن روز آیت الله خامنه ای آمدند و به من گفتند: کفشهایم را پیدا کردی؟ گفتم: نه؛ انگار یک نامرد بیانصافی آمده کفشهای شما را برده و این کفشهای پارهها را جای آن گذاشته است.
👈آقا نگاهی به کفشها انداخت و با لبخندی گفت: این که کفشهای خود من است!